در شب، زنی در قعرِ تاریکی فرومیرفت
بغضِ غلیظ و سِرتِقی سوی گلو میرفت
از مملکت، جمعیتی بیآبرو میرفت
از کُنجِ این مخروبهام، یک جغدِ شومی، رفت
فریاد زد زن: «مُردهشورِ هرچه هست و نیست
این چیست آخر؟ زندگی؟ پس سهمِ من در چیست؟»
در کُنجِ دفتر، شعر از اندیشه ساقط شد
یادِ تـو افتاد و میانِ گریه، ساکت شد
مثل غَمِ چاپلین دوباره، خنده صامت شد
حرفِ چَرندِ این جماعت ، باز ثابت شد
بـیحـوصـلـه زن در جـهـانِ خود قـدم میزد
بـر سـرنـوشـتِ پـوچِ فـردا، رنگِ غـم میزد
زن در میانِ مُشتی عشقِ سینهچاک افتاد!
وحشتزده در عُمقِ فیلمِ هیچکاک افتاد
در خود فرورفت و غریبانه بهخاک افتاد
از چاله خارج شد، به چاهِ هولناک افتاد
میبست چشمانِ سیاهش را به روی خویش
با بُـغـضِ گیج و سِرتِقی، قـعـرِ گلوی خویش
یک کلّهخر با خشم، بر جانِ جهان افتاد
بر سرنوشتِ خلق، باز آبِدهان افتاد!
یک زخم بر کتفِ جماعت در نهان افتاد
از پُشتبامِ خاطره، زن ناگـهـان افتاد
بـیـدار شد در شـب، میانِ آه و اشک و جـیـغ
میسوخت رویـایـش، میانِ سـوزن و تـزریـق
دنیا شبیه مستراحی، گند و بدبو بود
بوسیدنِ عُشّاق، چیزی مثلِ تـابـو بود
مثلِ نِیقلیان خـر و زرافـه گامبو بود!
عقل و خِرَد هم ظاهرا در مغزِ یابو بود
از خود گریزان بود زن ، سوی لـجـن میرفت
با عـشـق ، در انـدیـشـه یک کرگدن میرفت
سربازِ مجبور و تحمُّل، فحشِ سرگُرد و…
در زیرِ پای خلق، گُلهاییکه پژمُرد و…
در گوشهای بیدغدغه یک سایهای مُرد و…
همسایهاش با نعشِ او افطار را خورد و…
زن در تـکـاپـو بود و از مردم حــذر میکرد
هرشـب کنارِ تـیـغهـا فـکـرِ خـطـر میکرد
در قصّهها نعشِ چخوف، آرام میخندید
کافکا بهدور از خلق، در ابهام میخندید
در قعرِ دوزخ، دانته بر فرجام، میخندید
یک شاعری بر چوبهی اعـدام، میخندید
زن خـاکِ قبرستان بهسـر میریخت هرروز و…
در گـیـجـگـاهـش داشت یک سردردِ مرموز و…
بیمار -شهرِ خطخطی- در تاول و تب بود
چشمِ جماعت گود و صدها ناله بر لب بود
جنگِ شدیدی بین گاو و مار و عقرب بود!
هر روزِ ما شب بود و در شب بود و در شب بود…
رویـای فردا را جـهـان در فـاضـلابـش بُـرد
در قبرِ خود زن با جنون خوابید و خوابش بُـرد
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم