ایندل آندل نیست دیگر، با چه بازی میکنی؟
با چه لَـجکردی دوباره، صـحنهسازی میکنی؟
ایندل آندل نیست دیگر، سیر از مَردُم شدهست
خسته از حَوّا و آدم، خسته از گندم شدهست
خسته از رویـای پـرواز و سـقـوطِ آرزو
خسته از هِی نـالـه و هـقهـق به زیرِ هر پـتـو
خسته از حَلّاج و دار و مرگ و اعصابِ خراب
خسته از یکمُشت پرسش، صد سؤالِ بیجواب
باز هـم در جـیـغهـا، کـابـوسهـای هر شبت
باز هـم خـامـوشی و این سُــنَّـتِ لامَـصـّبَـت
باز هـم یک تـیـغ در حُـلـقـومِ شعر و یادِ تو
باز هـم فَـحـاشـیام بر جَـدّ و بر آبـادِ تو!
باز هـم خود را خـراشـیـدن ولی حَـظ کردنم
باز هـم این کـوچـهها را بیهدف گَــز کردنم
باز هـم دقّ و دلـم را روی کـاغـذ ریخـتن
باز هـم با خـود، و با غـیـرخـودم… آویخـتن
باز هـم بیهوش و بیجان غـرق در دریـای تو
میروم با عـشـق و نـفـرت از تـو و دنـیـای تو
میروم تا دور باشم… دور از هر خـاطـره
میروم در دورِ باطـل، داخـل یک دایـره
میروم با نـصـفـهی خـود، باقـیام ارزانیات
میروم با دردِ نـامَـردیت، بـیوُجـدانیات
میروم شاید که بعد از هـجـرتم، عـاشق شدی
میروم شاید که جُـغـدی یافـتـی، صادق شدی
بـعـدِ مـن شـایـد دوبـاره شـهـرِ تـو آبـاد شد
میروم… شاید که این مـن، از قفس آزاد شد
بـعـدِ مـن شـایـد زمـسـتـانـت دُچارِ شَرم شد
شاید این تقـویم، از بـهـمـن گذشت و گرم شد
بـعـدِ من اشک و غـم و فریادها در کـار نیست
ایندل آندل نیست دیگر… نیست… لاکردار نیست…
***
پـیـش هـر نـامـرد و مَـردی، آبـروداری مکن
ایندل آندل نیست دیگر… مَـردُمآزاری مکن
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم