با خاطراتت رگ زدم، شب تا سحر مُردم
شاید نفهمیدی، ولی بدجووور پژمردم
با خاطراتت، گریه را با بغض بلعیدم
با خاطراتت در جنون، آهسته گندیدم
با خاطراتت، فحشها پُشتِسَرت دادم
از تو بریدم، لای فحش و داد و فریادم
با خاطراتت، مُشت بر دیوار کوبیدم…
از تو بریدم، پنجه بر گیتار کوبیدم…
***
از تو بریدم در سکوتت… [وای سردردم]…
با سَر برفتم توی شیشه، خنده را کردم
با سَر برفتم توی این دیوار و آجرها
با گوسفندان نَـعـره در اعماقِ آخورها!
با گوسفندان، اشک بر ساطورِ سلاخم
بایرنمونیخ؟! نه! من تَهاش مونشنگلادباخم!
در قـعـرِ تردید از نبودن، باز گندیدم…
صدبار خالی بستی و… باشد! نفهمیدم!
***
باشد نفهمیدم که از فردایمان گفتی!
باشد نفهمیدم که شب را در کجا خُفتی!
باشد نفهمیدم که حرفِ قلبِ تو این بود!
باشد نفهمیدم که چشمانت چه غمگین بود!
باشد نفهمیدم چطور از خاطرت رفتم!
باشد نفهمیدم که بیمغز و چِت و چَفتم!
باشد! نفهمیدم! نفهمیدم! نفهمیدم!
من گاو بودم، کُنجِ آخور تلخ خندیدم!
***
من گاو بودم! شاخهایم را شکستی… حیف
با حیله دربِ آخورم را باز بستی… حیف
با حیله رفتی، عکسِ او در کیف، من بودم
شاید به قولِ تو، بلاتکلیفْ… من بودم
شاید به قولِ تو، شبم غرقِ سیاهی گشت
شاید به قولِ تو، که فردا بازخواهی گشت
شاید به قولِ تو، که من مغبون و افسردم
باشد! نفهمیدی، ولی بدجور پژمردم…
***
با خاطراتت رگ زدم، یک عمر این گوشه
باشد نفهمیدم که شب بودی در آغوشِ…
با خاطراتت هر شبی با عشق سرشاخم
منآن تهِ جدول، پساز مونشنگلادباخم!
با خاطراتت در جنون با حرص خوابیدم
بر گـورِ خورشیدم سیاهیها بتابیدم…
با خاطراتت، کُنجِ آخور غرقِ سردردم
شاید به قولِ تو، که من بدجور نامردم…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم