یکجفت چشمِ خیره بودم رفتنت را در…
زیرم به آوارِ اتـاقـی، بیدر و پیکر
پیچیده در یکمُشت پرسشهای پیدرپی
جاماند یادت لابلای سـطر ِ هر دفتر
چون کهنهزخمی، نیمهشبها باز میسوزم
صد خاطره هربار میکوبد تو را در سَر
آرام میمیرم میانِ خلق، مَردی را…
زخمیکه در زن میشکافم قلبِ یک خنجر
در لابلای شـعـرهـا، حالِ بدی دارم
حالِ پریشان، خسته، مغبون، گیج و شرمآور
یک رَدِّ تیغم هر شبم در ناکجای شـعـر
باید کُنی باور… کُنی باور… کُنی باور…
بهمنترین مـاهِ زمستان، لای تقویمم
میمیرمت قبل از دعـای خیرِ هر مـادر
من غرق بودم رفتنت را، رفتنت را، رفـ…
یکجفت چشمِ خیره بودم، رفتنت را در…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم