در جهانی که نبود، یکمَرد از خود دور شد
در میانِ ملّتی، یک وَصله ناجور شد
رفت شاید در نبودنها، خود را گُم کند
هرچه نزدش نیست، پنهان از همه مَردُم کند
خاطراتی که… امـانت ماند… در کُنجِ دلی…
***
پشتِسر یک نامهی ننوشته در شب جا گذاشت
رفت بیرحمانه، بر خود با خشونت پا گذاشت
در گلو صدحرفِناگفته بهزیرِ بُغض مُرد
در سرش، یک کِرم با نوشابه مغزش را بخورد
تهنشین شد… حرفهایی که در این سینه… ولی…
***
میخَراشد حَلق را، این خاطراتِ یَخزده
میتَراشد خاطراتت ، ارتباطِ یَخزده
میکِشانَد پای هر خَر را به شعرم، یادِ تو
مینِشانَد صد رضاخان را… استبدادِ تو!
حیف… دیگر زندگی شد چِرت و آش و لاش… حیف…
***
در جهانی که نبود، یک مَرد خود را تخته کرد
نیمهشب یک سایه را در ناکجاها اَخته کرد
رفت، از خود دور شد، با سایهها پرواز کرد
در جهانی که نبود، یک مرگ را آغاز کرد
عاقبت پایان رسید این قصه اما… کاش… حیف…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم