سکوت تو
عجب خنجری است…
میشکافد سینهام را…
آه…
امیدم ناامید گردید
و بهارم پاییز شد
و آتشم خاکستر…
فردایم در دیروز جاماند
سرانجام
مرهمِ زخمهایم،
مرا زخمی کاری زد…
من نه نیرنگ را از روباه یاد گرفتم،
و نه فرار را از شغال،
و نه همرنگِجماعتشدن را از گلّهگرگهای متظاهر…
من تنها با عقاب به پرواز درآمدم
تا آنقدر دور باشم
که در غیابم
آزادانه نفس بکشی…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم