در کوچههای شهرِ تو، یک خاطره جا مانده بود
این نامهی مجعول را، یک ناشناسی خوانده بود
در التهابِ مستراح ، یک قایقی پهلو گرفت
یک چوبهی دارِ مریض، با مرگ شاید خو گرفت
در ناکُـجـای شهرِ تو، یک رهگذر در غصه مُرد
یک عکسِ نامفهوم و گیج، عکاس را با حرص خورد
شلیکِ شعرِ خشمگین، بر پیکرِ شـاعـر نشست
در رودههای شهرِ تو، یک نعش از هم میگسست
در مغزِ من یک میخ، از فرطِ صدا دیـوانـه شد
با یک کلنگی پُر غرور، این خانهام ویـرانـه شد
در هر تویی هرشب دوبارهشب شکفتن میگرفت
تقویمِ این خانه، همیشه رنگ بهمن میگرفت
فـریـادهـای بیصدا، کـابـوسهـای هرشب و…
سَرگیجههای لـعـنـتـی، دردِ منِ لامَصَّب و…
یک سوتِ مُمتَد در شـقـیـقـه، ارّه بر دنیای تو
غَـرقِ امید و آرزو ، هر روز در دریـای تو
یک تیغِ سرتق درگلو، یک خار در چشمِ چپ و…
سنگینیِ یک فُـحـشِ بد، در انتهای هر گپ و…
یک مرگِ تلخ و یک گلوله، یک شقیقه، یک سراب
یک درد و یک جَبر و مَن و پایانِ رَه، بیانتخاب
در رودههای مستراح، یک قایقی در هم شکست
یکچوبهی دارِ مریض، با خشم از هم میگسست
یک خاطره جِر خورد و نَعشِ زن دوباره ناز کرد
یک کـرگـدن، خاموش از اعماق من، پرواز کرد
یک ناشناسی با تَـبَـر، بر ریشهی خورشید زد
بر صورتِ زن، شوهرش؛ سـیـلی بـلاتـردید زد
هر نامهی مجعولِ میخ، یک رهگذر را رانده است
در کوچههای شهرِ تو، یک کرگدن جامانده است
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم