مثل هر روز، با غروبِ خورشید و پنهان شدنِ رذالتهای بشری در تاریکیِ شب، از خانه خارج شد. آرامشِ شب را به هیاهوی مذبوحانه و منزجرکننده روزمرگیهای جماعتِ سرخوش، ترجیح میداد.
بیحوصله و افسرده بود. با گامهایی سنگین و وارفته، همچنان که از گوشه خیابان، بهسوی ناکجا پیش میرفت، در صداهای مزخرفِ بوقِ ماشینها و اندکْ سر و صدای مردمی که با تاریکشدنِ هوا هنوز در خیابانها ولو بودند، آرامآرام به افکارش جهت داده و مثل هر روز، در ذهنش هستی را با همان معیارهای آبنکشیده فلسفیمآبانه و چندشآورش، مرور میکرد:
«کائناتِ لایتناهی، ستارهها و سیّارهها و سیاهچالههای غرق در کهکشانهای لجوج و سرگیجههای تهوّعآور… مگر نقطه نامشخص و مبهمی به نامِ زمین در میانِ این هستیِ بیانتها، چیزی بیشتر از یک سنگریزه بیارزش در دلِ اقیانوسهاست؟ کافی است تحتتاثیرِ جاذبه یک شهابسنگِ عظیمالجثه، از مدارِ سرگیجهآورِ چرخشهای تکراری خارج شویم. دیگر نه “دکارت” و هست و نیستش باقی میماند، نه “حافظ” و جام مِیاش، نه “سقراط” و مجادلههای ابلهانهاش، نه “نیچه” و نظریههای احمقانهاش و نه “سوفِسطائیان” و سفسطههای خندهدارشان. فکر میکنیم مهم هستیم اما هرزمان که یک سنگریزه بیارزش در دلِ اقیانوسْ ارزشِ “بودن” را یافت، ما نیز میتوانیم ادعا کنیم که “هستیم”…»
غرق در افکارِ خود بود. گاهی نیز پوزخندی نیشدار به لَهْلَهْزدنهای مردمانِ حقیری میزد که برای جمعکردنِ شندرغاز پولِ سیاه، روزها و ماهها، زمانِ خود را برای شیّادی و کلّاشی و کلاهبرداری به هدر میدادند: «بیچارهها!…»
با اخم و بدخُلقی، سیگارش را گوشه لبهایش گذاشت و آتش زد. برای گریز از سروصدای بوقها و حرّافیِ مردمی که با زن و بچه مشغولِ قدمزدن – و احیاناً به دنبال رستوران یا کافهای برای تناولِ شام یا نوشیدنِ قهوه و ساعتی بعد تخلیه آن در خلا و به گند کشیدنِ دنیا- بودند؛ مسیرش را کج کرد و در کوچهپسکوچههای خلوت و خاموش، قدم بگذاشت. وانگهی این مسیرِ هر شبش بود، با گامهای تکراری و افکارِ تکراری…
در خود گم بود که صدای دلپذیرِ فرشتهای کوچک – که شاید از جهانی دیگر به زمین سفر کرده بود- او را از دنیای مشکوکش بیرون کشید:
«آقا فال میخری؟…»
مات و مبهوت به آن چشمهای سیاه خیره شد. فرشته کوچکی را دید که در میانِ آن کهنهجامه پاره و آن کفشهای دهانباز و آن موهای خاکی، هنوز زیباتر از هر مانکنِ اتو کشیده و هر دوپای پُرمُدّعایی بود… در آن ظرافت و یکرنگی، مشغولِ حَلشدن بود که با لبخندِ تلخِ دخترک، به خودش آمد. نشست و دست بر گیس و رخسارِ او کشید.
دخترک شاید خاطره دستهایی که با سیلی صورتش را نوازش کرده بودند، از ذهنش گذشت که کمی ترسیده و سعی کرد دور بشود. مَرد که اکنون متوجه ترسِ او شده بود، به خود آمد. ایستاد و کوشید تا با نگاه و لحنِ جدّیتری که آرامشِ دخترک را بر هم نزند، با او برخورد کند:
«خودت یکی بده…»
درونِ مَرد، ولولهای برپا بود. برای دریافتِ فالِ خود، در دِل، دِلدِل میکرد. شاید در آن لحظه برای نخستین بار، اسیرِ خرافهای شیرین شده و گمان میکرد که شرحِاحوالِ تقدیرش در دستانِ کودکانه آن فرشته کوچک است…
فال را که گرفت، پولِ آن را حساب کرد و خواست گامهایش به سوی ناکجا را دنبال کند که دوباره دخترک با نگاهی که از شرم بهزمین دوخته و لبهایی که از نجابت میلرزید، زمزمه کرد:
«این پول برای آقاست… باید به او بدهم… میشود کمی هم پول به خودم بدهید… گرسنهام…»
این واژگان همچون شلّاقهایی دردناک از دستانِ تنومندِ روزگارِ بیرحم، بر سر و صورتِ مَرد اصابت کرد. در خود پیچید. زمین و زمان میچرخید و او نیز مشغولِ حلشدن در میانِ هست و نیستِ روزگار بود. مثل سرگیجههای تهوّعآورِ کهکشانهای لجوج… در آن لحظه خواست دار و ندار و هست و نیستش را به پای آن فرشته کوچک، پیشکش کند. اما افسوس… چه بسا “نداشتههایش” بر “داشتههایش” میچربید…
***
سالها بعد، مردمِ شهر، هر روز جنازه مفلوکی را میدیدند که با غروبِ خورشید و پنهانشدنِ رذالتهای بشری در تاریکیِ شب، از خانه خارج شده و با گامهای سنگین و وارفته – بیحوصله و افسرده- از گوشه خیابان، به سوی ناکجا به پیش میرفت. مَردی که دیگر جهان را با معیارهای فلسفیمآبانهاش به گند نمیکشید… مَردی بیروح با چشمانی خالی از همهچیز… مَردی که هست و نیستش را روزگاری در قمار با چشمهای فرشتهای کوچک، باخته بود…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها