زن در گوشه تخت نشسته و هقهقاش را قورت میداد.
مَرد اما در کنارِ پنجره ایستاده و با مکیدنِ سیگار، دنیای بیرون را نظاره میکرد: طبیعتی سرشار از ساختمانهای کجوکوله و دود و دمِ ماشینها، با فرورفتنهای پیدرپیِ امواجِ همهمه در گیجگاهِ جنبندگان و شهری که میگویند زنده است…
***
زن ویولون خاکخوردهاش را برداشت و نواخت.
مَرد اما در کنارِ پنجره ایستاده و با مکیدنِ سیگار، دنیای بیرون را نظاره میکرد: عربدهکشیِ دو مَرد برای تصاحبِ جای پارکِ ماشین؛ صدای گوشخراشِ جوانی که با تخفیف، نداشتههایش را میفروخت و جیغهای زنی بر سر کودک پنجسالهاش که بدون توجه به نداریِ مادر، ملتمسانه تقاضایِ خریدِ بادکنکی رنگی را داشت. شاید میخواست درونِ آن بادکنک نشسته و به هوا برود. به آن دورها. به آنجاییکه هیچ بادکنکی نخواهد ترکید…
***
زن از اتاق بیرون آمد و بر مَردی که دیگر نبود خیره شد.
مَردی که درون بادکنکی نشسته و به آن بالاها رفته بود. به آن دورها. به آنجاییکه هیچ بادکنکی نخواهد ترکید…
زن به اتاقش بازگشت و ویولونِ خاکخوردهاش را در دلِ هیاهوی شهر، دفن کرد…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها