“آقای ب” با بدخُلقی و سِگِرمههای در هم، درحالیکه از خشم و خشونت صدایش گرفته بود، بدونِ آنکه ضعیفه را نگاه کند، گفت:
«داشتمداشتم که حساب نیست! اگر محاسبه شد و هنوز چیزی در چَنته باقی مانده باشد، حرف است! داشتههای امروزم را بنگر تا بدانی که هنوز هم در تَهِ توبرهام، خنزر پنزرهایی دارم: چند بیت شعرِ رنگ و رو رفته؛ چند فحشِ ناموسیِ بلااستفاده؛ یکدو جین سکوت؛ یکمُشت بیحوصلگی؛ یک عشقِ کهنه و چند خرتوپرتِ دیگر. حال اگر کسی کور است و داشتههایم را درک نمیکند، مشکل از قوّه بیناییِ اوست! باید فکری به حالِ تهیبودنِ کاسه چشم و جمجهاش بکند!»
ضعیفه خواست حرفی بزند اما بُغض امانش را بُرید. ناچار ناگفتهها را قورت داد و قطره اشکی از گوشه چشمانش سرازیر شد. “آقای ب” که سکوتِ ضعیفه را نوعی بیاعتناییِ به گفتههای خویش میدانست، برافروختهتر گردید و با تمسخر و خشونتِ بیشتری ادامه داد:
«در این مدت چنان در کنارِ اغیار خوش میگذراندی و از تَهِ دلت -آنگونه که کلاغها خبر رساندهاند- قهقهه میزدی که انگار برّه گمشدهات به گلّهات بازگشته است! انگار که علما و اندیشمندان و فلاسفه، سرانجام فوتوفنِّ دورزدنِ مرگ را کشف کردهاند! یا شاید هم… بگذریم! به پَرتوپَلاهایم توجهی نداشته باش! تو که اول و آخر کارِ خودت را کردی! هست و نیستم را سوزاندی… اما نفهمیدی! نفهمیدی که آنروزها اگر به بودنت سیلی زدم، کاردِ زمانه در بیخِ گلویم بود. اما زمانی که از شرِّ آن نیروی متخاصم رها شدم، بهجای پذیرفتنِ پذیرفتنیها، یقهام را گرفتی که چه؟ در حالِ تلافیکردنِ چه چیزی بودی؟ مگر نمیدانستی هر لگدی که بر ماتحتِ آبروی این بینوا بنوازی، تُفی است سر بالا؟! اما تو توجه نکن! به لگدپراکنیهایت ادامه بده! اصلاً کارِ درست همین است! مگر دیروز که جهانی بر من جفتکپرانی کرد، چه اتفاقی افتاد؟ پس ناگزیر تو نیز میتوانی جفتک بیاندازی! گمان میکنی عصبانی هستم؟ نه! فیالواقع گردنِ ما در عین باریکتر بودن از مو، آنقدر از پسیهای مکرّرِ زمانه، کُلُفت شده است که گردنِ اشتر و یابو در مقابلش نِیِقلیان است!»
ضعیفه دو دستی صورتش را گرفته بود و ریز ریز اشک میریخت. اگر زبان باز میکرد، چنین محکوم به بیعفّتی نمیگردید. بیزبانیاش -همچون همیشه- موجبِ بدنامیاش گردید. “آقای ب” که در حرارتِ تعصب میسوخت، سکوتِ ضعیفه را -که همچنان نوعی بیاعتنایی به خود میدانست- دیگر بیش از این تاب نیاورد. عصایش را تکیهگاه کرده و به سختی از جا بلند شد. سپس همانگونه که خود را به سوی دربِ اتاق میکشید، بدونِ نگاهکردن به او با لحنی ناامید و کلامی آرام زمزمه کرد:
«فردانشینان که حسرتِ فقدانِ حضورِ مرا نشخوار کردند، یحتمل چشمغُرّهای سنگین نیز بر تو خواهند رفت. دلیلش را نمیگویم تا در آن روز -درست سرِ بزنگاه- یادِ این جملاتِ آبنکشیده بیافتی و ریز ریز بر سیاهیِ سرنوشتِ مَردی که هرگز نبود، قهقهه بزنی!»
***
صبحِ روزِ بعد دیگر “آقای ب” در آن منزل ساکن نبود. خانه در سکوت بود و آژانها مشغولِ خارج کردنِ جنازه حلقآویز شده ضعیفه از انباری بودند…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها