۱
دیروز تو بودی، در یک خانه قرضی، در یک اتاقِ قرضی، روی یک تختِ قرضی، خیره به چشمانِ قرضیِ من…
دیروز سوار شدن در اتوبوسِ قرضی، پرسهزدن در خیابانهای قرضی، لذیذ بود. دیروز، “فردوسی” ما را سرود. دیروز پریدیم از دنیای قرضی به سوی فردایی که گمان میکردیم مال ماست… اما افسوس که فردا هم قرضی بود…
امروز من در دنیای قرضی با جسمی قرضی که طعمه کرمها خواهد شد، یادِ تو را قرض میگیرم تا در خیالم بنشینم در اتوبوسِ قرضی و چاپلوسیکنم “فردوسی” را تا شاید بار دیگر ما را بسراید…
ما؟!
نه!
شاید من و خیالِ قرضیِ تو…
من قرضگرفتم از دنیا لذتِ با تو بودن را و چون موعدِ مقرر به پایان رسید، سیلی خوردم از روزگار برای تاخیر در بازپرداختِ بدهکاریام. اما این بیرحمی بود؛ چه من به این لذتِ قرضی وابسته شده و به آن خو گرفته بودم. این ناجوانمردانه نیست؟…
من قرض کردم آن خانه را، آن اتوبوس را و غمِ خاکخورده “فردوسی” را، با گرو گذاشتنِ دلم در چشمانت و سیلی خوردم چون بر مالِ قرضی طمع کردم…
راستی چشمانت چند؟
بهایش را میپردازم با فروختنِ پیکرم به خاک و میخَرَم آن چشمانِ سیاهت را تا دیگر قرضی نباشد خاطراتت برای من…
حلزونِ خانهبهدوش! برای آخرین بار نوازشم کن…
تهاجمِ کرمها برای نشخوارکردنِ سلولهایم، نزدیک است…
۲
دویدن سخت است. من ناتوانم. تو که جوان و شاداب هستی، سرمست و سرخوش، جستوخیز کن و در میانِ این چمنزارِ سرسبز و این درختانِ تنومند از اعماقِ وجودت قهقهه بزن؛ شادی کن. تا نسیم در میانِ موهایت آزادی را تقدیمت کرده و آفتابِ نهچندان گرم ولی دلچسبِ بهاری، یک روزِ رویایی را برای فردایت خاطره سازد.
تو به جستوخیزت ادامه بده، من اما در این گوشه دنج، در طبیعتی بینظیر و دلچسب از دود و دم و صدای نخراشیده ماشینها و فریادهای گوشخراشِ مردم، در آپارتمانی که خورشیدی ندارد و روزش تاریکتر از شب است، با اندیشه تو، هزار کیلومتر راه را بدونِ گام برداشتن طی میکنم و در ذهنم با قدرتِ بیشتری نام تو را حَک میکنم تا یادآوری کنم خاطراتِ دیروز را برای فردایی که وجود نخواهد داشت.
امروز قلبِ من ناسازگار شده و از بیمارستان و تیمارستان دلزده است. طبیب چه میداند از دردِ من؟ دردِ قلبِ من با دارو، درمان نمیشود. قلب من تو را، نامت را، یادت را، بودنت را فریاد میزند…
در آسمان پرواز کردن بدونِ بال سخت است. وانگهی روی زمین گام برداشتن نیز بدون پا ناشدنی است. من پیر شدهام بدونِ گذر از جوانی. چه شاید تنها جوانیِ من همان دو روز بود که تو پیرامونم میپلکیدی…
چمنزارِ سرسبز با نسیمِ خنک و آفتابِ دلچسب و درختانِ پراکندهاش را هرگز ندیدم و تو نیز چون من جز دود و دمِ شهرِ لبریز از سایهها هیچ ندیدی، اما من در خیالم تو را به چمنزار سرسبز میفرستم تا تو جستوخیز کنی و شاد باشی و من که میدانم هرگز شاد نبودی از شادیِ صوریات شاد شوم.
چه دلانگیز!
بیا از این شادی نخراشیده که هرگز نبود، بلندبلند زار بزنیم…
۳
علمِ تاریخ…
عجبا که این دانشی شگفتانگیز است! دانشِ افتخار به شمشیر! دانشِ افتخار به جانستانی! دانشِ آدمکشی! دانشِ ستمگری!…
آهای “هرودوت”
آهای “ابنخلدون”
آهای “طبری”
آهای جمیعِ مورخین!
هزاران برگه کاغذ را سیاه کردید تا شرحِ لشکرکشیهای پادشاهان و سلاطین را بیان کنید. هزاران برگه کاغذ را سیاه کردید تا شرحِ قتل و خلع و ابقای خلیفه و فرمانروا را ثبت کنید. هزاران برگه کاغذ را سیاه کردید تا شرحِ نتیجه نهاییِ جنگِ قدرت، میان دو انسان ظالم را برای آیندگان حفظ کنید.
آهای مورخین!
پس کودکی که به دلیلِ فقر پدرِ بینام و نشانش در کوچه پس کوچههای ناامیدی رها گردید، چه؟ پس زنی که در سیرکردنِ فرزندانِ بیپدرش ناکام ماند، چه؟ پس هزارهزار مردمانِ گمنامی که در دلِ تاریخ دفن شدند تا با مرگشان دردهایشان نیز دفن شود، چه؟
کجاست عدالتتان؟
کرور کرور واژه حاصل قلمفرسایی شما از تاریخ بود! تاریخِ باستان را با دادن القاب”بزرگ”و”کبیر”و “دادگر” به هرآنکس که از برای گسترشِ مرز، خونِ بیشتری از مردمان را ریخت، آذین بستید… تاریخِ معاصر را با کور کردنِ “لطفعلیخان” و عیاشی قجریه و ناکامیِ مشروطه در دلِ کتابهایتان حکاکی کردید…
ولی…
آیا از آن دخترکی که برای تن ندادن به تنهای فاسد، شرافتمندانه و دردمندانه دستفروشی پیشه کرد، نیز نوشتید؟ آیا از آن – بهاصطلاح- مَردی که برای هزینه روزانه افیون، دخترش را فروخت، نیز نوشتید؟ آیا از زنی که خیانتِ شوهرش و معاشقه او با معشوقه جوانش را میدید؛ آب میشد، اما از ترسِ بیپناهی و نگاههای گرسنه پس از جدایی، سوختن و ساختن را برگزید نیز نوشتید؟
ای علمِ شریف تاریخ!
تو از جنگِ قدرت بالادستان میگویی…
من از دردِ بیدرمانِ فرودستان مینویسم…
تو از بیشرفیِ دریوزگانِ قدرت میگویی…
من از شرف و آبروی ریختهشده فراموششدگان مینویسم…
من با تو بیگانهام…
چه بسا از همین روی نیز طرد شده ابدی هستم…
۴
اواخر اسفند ۹۴، در یکی از بیحوصلگیهای شبانهام، از “کوروش” طلبِ”شاملو” کردم. لازم به توضیح نبود. همیشه بدونِ پرسش و جملاتِ اضافه، اشعاری از “شاملوی بزرگ” – مناسب با احوال من- ارسال میکرد. اما از بدِ روزگار، آن شب “کوروش” را نیافتم و خمار از ننوشیدن غزل، تا نزدیکیهای سپیدهدم به خود پیچیدم.
هنوز خورشید بالا نزده بود که سر و کله “کوروش” پیدا شد. بدون فوتِ وقت دستبهکار شد و برای ترمیمِ روح من، دو تصنیف سنّتی – با گویشِ لُری- بجای “شاملو” فرستاد. با گمانِ اینکه دسترسی به “شاملو” نداشته، نشئه از سوز و دردِ این دو تصنیف بودم که تعریف کرد:
«صدای “کیومرث صادقی” است. با او در یکی از آبادیهایی که تدریس میکردم، آشنا شدم. شاعر بود و هنرمند و نوازنده. با صدای بینظیر و روحی زخمی از شلّاقهای زمانه. مدتها برای تامینِ معاش و مبارزه با اَخوتُفهای روزگار جنگید. ولی نهایتاً در مقابلِ جبر روزگار و قهرِ مردمانِ هنرناشناس، کم آورد و خودکشی کرد.»
چقدر او را که هرگز ندیده بودم، میشناختم. مثل “محمد” و “ندا”. مثل آن دوستِ ندیده که “پری” ماهها قبل تعریف میکرد: «جوان بود و کنجکاو. با مغزی پُر از سوالات فلسفی. آنقدر در میان پرسشهایش گم شد که یکروز در لج با کائنات، خودکشی کرد.»
من این سَرخوردگان را خوب میشناسم. اینها همه “من” هستند. “کیومرث” و “کیومرثها”، بزرگترین گمنامان تاریخ؛ از آن دسته افرادی که اشتباهی بودند. بخشی از من. بخشی از قلبِ همیشه نگرانِ من. همانشب برای وی سرودم:
شب، شبِ محشور با زوزه گرگان بود
خُـمـار از نبودِ اشـعـارِ بزرگـان بود
پگاهشدکهرسید، بادوگوهری دردست
دو گوهر از دلِ یارم، که یادگاران بود
ندیدمشنهمن او را بهچشمِسر
یکبار بشکستمزگُسَستش کهجانِجانان بود
مدتها بود در پیِ مکتوب کردن آن شبِ عجیب بودم. اما دستم به قلم نمیرفت. “کوروش” چند روز پیش گفت که این شعر را برای “برادرِ کیومرث” فرستاده. دوستِ نادیده، پیغام داده بود که دستبوسِ قلمی است که این شعر را مکتوب کرده است. خواستم بگویم اگر تمام قلمهای دنیا بر غمِ “کیومرث” و “کیومرثها” اشک بریزند، کم است. اما نگفتم. به جای آن، تصنیفی که “کوروش” در آن شبِ عجیب برایم فرستاده بود را برای بار هزار و یکم گوش کردم…
زندگی برای “کیومرثها”، مثل زنجیری دستوپاگیر است. برای پریدن نیاز به رها شدن از این زنجیرهاست. من و تو و “کوروش” و “کیومرث” و “کیومرثها” که میدانیم هیچ بر هیچ بنیان گذاشته است؛ بگذار اغیار همچنان همچون دریوزگان، دستِ گدایی به سمت دنیای ناسخاوتمند دراز کرده و در خوشیهای کاذب، سر و تهِ یکدیگر را به خون آغشته کنند.
۵
مرا صدا میزند. من توان چشم باز کردن ندارم. اما او همچنان مرا صدا میزند.
– «که چه؟ خاموش باش و دور شو از من. من مشغولِ تراشیدن سنگ قبرم هستم. مثل آن موشی که با چشمانِ گود افتاده، مشغولِ جویدنِ سرگینِ گاوهای تنومند است. گاوهایی که با تمام هیبتشان، نهایتاً دوشیده خواهند شد.»
– «اصلاً بیا برویم. برویم به ناکجا. تو با من میآیی؟»
– «تف به داشتههایی که نداشتههایم را از من گرفتند. من با نداشتههایم زنده بودم؛ نداشتههایم را به من بازگردان اِی سایه ناخلف.»
در دریا خشکیدهام. در بیابان غرق میشوم. من را در دل کوهها دار مزنید، من طنابِ دار خود را روی درختِ انجیر محکم کردهام.
– «تو درد میکشی؟ استخوانهایت درد میکند؟ من چه بگویم که با درد کشیدنِ تو استخوانهایم شکست؟ من چه بگویم که با دردکشیدنِ تو، آوار شد تمامِ دنیا بر زندگیام تا زندهبهگور شوم در تو؟ تو درد میکشی؟ من نیز در درد تو شریک هستم. شادیهایت را با جهان تقسیم و خندههایت را به طفلِ جانانت تقدیم کن که من فقط شریکِ دردهایت هستم. آن هنگام که استخوانهایت تیر میکشد، من لِه میشوم تا در جانت رخنه کرده و با بیرحمی به نبرد با دردِ بیرحمت بپردازم.»
آب میشوم و به قعرِ زمین نفوذ میکنم. در اعماقِ زمین کسی مرا صدا میزند. من توانِ چشم بازکردن ندارم. من به دیدارِ استخوانهای “عموزاده نئاندرتالم” رفتهام…
۶
تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک…
و هزاران ثانیهای که میگذرد و میگذرد و یک تو که احتمالاً دیگر نیست و یک من که قطعاً هرگز نبود و فردایی که احیاناً با دیروز فرقی ندارد و با امروز فرقی ندارد و هر روزِ تو که مثلِ هر روزِ من در پُشتِ نقابی بیروح میگذرد و همچنان شب است و شب است و شاید شب بود…
شاید شب بود و شاید شبِ تلخی بود و تو هرگز ندانستی که من فقط من نیستم و بل هزار من هستم و هزاران من هستم و آن روز که از دنیای اجسادِ زندهها رها گشته و به نیستی هبوط کردم چه حیف خواهد شد آن همه که در دل ماسید و هیچکسهایی که افسوس نخواهند خورد از ناگفتههای مَردی که هرگز نبود…
و من هرگز نبودم و تو هرگز نبودی و هیچ چیز هرگز نبود و هیچ کسها تمام هیچ چیزهایشان را به سوی منی که نبودم و تویی که نیستی حواله کردند و نکردند و جماعتی در انتظارِ اذنِ دخول و شعری که سروده نشد از دهانِ شاعری که هرگز نبود و جماعتی که کف زدند و جیغ کشیدند و شاد شدند از این نسرودنها و نبودنها و یک بهمن که در وسطِ زمستانت میلرزید و یک کاغذ که پاره شد از درد و یک مُشت فحشی که ندادی و بغضی که یک گاو در میان یونجههایش بلعید و میخی که قرار بود به دیوار فرو برود اما کج شد…
من کج شدم از ضربههای چکشهایی که در بالای درختها و اعماقِ دریاها و زیر فشارِ کوهها بر یک طرفِ دهانم کوبیدند و هیچکسها را دیدم شناور در وسط فاضلابهایی مملو از لجن که شنا میکردند و قهرمانِ المپیکِ تهران میشدند و من در چشمانِ یک سگ گُم بودم و زوزههایش را به صورتت میپاشیدم و چه خیسشدنی لذیذتر از خیس شدن با زوزههای یک سگی که هرگز نبود؟…
که من نبودم که تو نبودی که هیچ کس نبود و یک روز که نمیدانم کدام روز است و در کدام تقویمِ پوسیده نوشته خواهد شد بدونِ دو خط شعر از “سعدی” و دردهای یک درخت که در آن دورها بر بیتفاوتیِ من و بیتفاوتی تو و شادی گاوها مینگریست و میگریست و میگریست و من دور میشدم از من و دلی که میسوخت و اشکی که میریخت و دریایی که سوراخ میشد و میخی که با زوزهی سگها لج میکرد و شعری که ایستاده بر روی دیوار اتاقم ادرار میکرد و جنونی که نبود و شبی که نبود و گاوی که نبود و تویی که میسوختی در آتشِ عشقِ شاعری که هرگز زاده نشد و من…
و من احتمالاً میروم به آن دورها به آن دورترهایی که کلاغهایش مدتهاست به ریشِ زندگی خندیدهاند و دیگر نمیخوانند و میمیرند… در آن دورهایی که میخهایش هرگز کج نخواهند شد… و گاوهایش در بغض سگها بر سایههایشان لیس نخواهند زد… من میروم… تو هم همراه من میآیی؟…
۷
بلاتکلیفم…
سردرگم…
قدمزدن در ناکجا، برای رسیدن به پاسخهای وجود نداشته پرسشهای بیپاسخ: جهان را چه خواهد شد؟ عاقبتِ این چرخشهای تهوّعآور چه خواهد بود؟ در پرسیدنِ پرسشهایی که معلوم نیست از چه بود و اکنون نیست، مردّد هستم… آیا من یک نویسنده رئال هستم؟ یا یک سورئالیستِ متوّهم؟ آرمانم چیست؟ بهسوی کدامین قَصَبه روانم؟
در صومعه به صلیبم میکشند و در آتشکده مرا میسوزانند… اما من همچنان میروم… من میروم، هر روز میروم با اینکه ناکجایم را گُم کردهام… من با تو بیگانهام، با جهان بیگانهام، با مَردُمان بیگانهام… از تکتکّ کسانی که میجنگند بیزارم و تنها دلخوشیام رفتن است… رفتن به ناکجا…
من میروم…
در سوتِ قطارها با گیجی حَل میشوم و با لنگرِ کشتیها به قعرِ اقیانوسها پرت میشوم و فردایم را در دیروز جا میگذارم تا بدونِ توشه و بدونِ هدف تنها بروم و بروم و بروم… همچون حلزونی نگونبخت و خانهبهدوش با ناامیدی خود را روی خاکها میکشم تا از چنگالِ دُرُشتِ عنکبوت و دندانِ چرکینِ کِرمها، بگریزم… من همسفر خویش هستم…
من نداشتههایم را در کولهبارم چپاندم و با دلهره سرم را به زیر انداختم، مبادا چشمهای تیزبینشان قلبم را بشکافد و استخوانهایم را خُورد کند و من را از من گرفته، در اسارتِ تن به زنجیر کشد و فردایم را در جعبهای صورتی با رُبانی قرمز به من هدیه داده تا همچون تو، همچون دنیایت، همچوم رویایت، من را، دنیایم را، رویایم را رنگی کرده و تُخمی از شادیهایی سرشار از پوچی در مزرعه لمیزرعِ زندگانیام بکارند و من بخندم…
آخر میدانی… من از خندیدن میترسم… من از روز میترسم… من از هر رنگی جز سیاهی میترسم… مبادا من را در ترسهایم رها کنی و با برقِ فریبِ چشمهای ناجوانمردت، بار دیگر رنگی مصنوعی بر دنیایم بپاشی تا با جوانهزدنِ امیدی در اعماقِ سیاهیِ دلم، بار دیگر امیدوار شده و فردا که به جوانه امید – با هزار امید- آب دادم، رنگِ مصنوعیِ پاشیده شده به زندگانیام شُسته شود و بار دیگر بفهمم که من تاریکم…
که جهانم تاریک است…
که فردایم تاریک است…
من که در خود گُم بودم و درگیر در فلسفهای گندیده غرق شدنم را میمکیدم. با تاریکی خو گرفته بودم و در نیستی، خود را میخراشیدم تا نبودنم را تکمیل کنم و این بود هر روز و هر روز و هر روزِ من… من غذای کتابهایم بودم که با خوردنم جان میگرفتند و فربه میشدند اما چه شد که حالْ مرا پس میزنند؟ مگر من همان حلزونِ خانهبهدوشِ سابق نیستم؟ پس چه شد که دیگر دست از جویدنِ مغزم برداشته و تازیانههای سنگینشان را از من دور کردهاند؟
من همچنان چون سابق میروم و میروم و میروم اما اینبار نرسیدن به ناکجایم را شکیبا نیستی؟ گز کردم تمام زمین را با دو پای نداشتهام تا سرانجام در دخمهای ابدی، با آرامشی ازلی تاریکی را، نداشتن را، نبودن را، در آغوشگرفته و زار زار گریه کنم بر تمامِ نداشتههایم مَردی که هیچوقت نبودم و سرتاسرِ نبودنم را بِجَوَم و تُف کنم بر سنگِ قبر بیوفایم که صدسالِ دیگر شکسته خواهد شد…
تو بر من بخند…
اما من همچنان میروم و میروم و میروم…
با کولهباری از نداشتهها بر دوش،
به سوی ناکجایی بیمقصد…
۸
“گالیله” در جهلِ مرکب قرار داشت. وقتی کتابِ مقدس، زمین را مرکز ثقلِ جهان میداند، تلسکوپِ شکسته و نخراشیده او بیخود میکرد که در مقابلِ آن علم لَدُنی قد عَلَم نماید. کلیسا، پوزهاش را به خاک مالید تا دیگر از این غلطها نکند! و او توبه کرد تا آمرزیده شود. تا “گالیله بیچاره”، زینپس در شمار توّابین قرار گیرد…
عُقزدنهای پیدرپیِ “پولس” را درک نکردم. استفراغهای بدبوی “لوتر” نیز مرا با من آشتی نداد. پس چگونه انتظار دارید تا با بیرون شدن از کلیسا، دردِ من درمان شود؟ جهانِ سرمایه، سوسیالیستهای بداخلاق، اگزیستانسیالیستهای همیشه طلبکار، جنگِ نافرجامِ تصوف و فلسفه، فحاشهای ادبی، بیماران سیاسی و… مرا چه به اینها؟ عربدههای “لوتر” بر سر “کوپرنیک” را باور کنم یا توبه “گالیله” را؟ منِ بیگانه…
شاید رفتن، سهم من است. اما چه کنم که پای رفتن نیست. گُریختن از میانِ جماعتی که در میانشان چون وصله ناجور گیر افتادهام، شدنی نیست. وانگهی کوشش خواهم نمود. فردانشینان هنگامی که فقدانِ حضورِ مرا شادی کنند، بر ریششان خندیده و تابلوی ورود به مبال را غبارروبی میکنم تا به یاد آورند که کلنگِ کوبیدهشده در وسطِ جمجه آرزوهایشان، انتزاعی نبود. استخوانهایی که درد کشیدن را شکیبا نیستند، باید با تبر شکسته شوند.
“خیّام” میدانست که فرجام ِکارِ من در میانِ خیلِ عظیمِ منوّرالفکرها و ارتجاعیون، تنهاییاست، شاید از همین روی بود که اَخوتُفهایش را نثار من کرد. نوشجان…
جهانی که در من است به زودی خاموش خواهد شد؛
حسرتش گوارای وجودتان باد…
۹
بیتفاوت سپری کردن روزهای تاریک و شبهای خاموش، لذیذ است. وانگهی پیشتر این را نمیدانستم. اینروزها بهدرستی، مزه گَسِ بیتفاوتی را درک میکنم. دیروز با مکیدنِ غم، خلوتم رنگِ شادِ سیاهی میگرفت. امروز با مکیدنِ بیتفاوتی. آیا مشغولِ سقوط به جهانِ خاکستریِ اموات هستم؟ یا هبوط به جهانِ ماورای مرگ؟ اهمیتی ندارد.
سابق بر این از اندوهِ خلق، قلبم جزغاله میشد. امروز اما اندوهشان را با بیتفاوتی مینگرم و وقیحانه لگدمال میکنم. روزگاری که یک تکّهسنگ پیرامونم بود، احساسِ سنگیِ تکّهسنگ را درک نمیکردم. اکنون اما میفهمم. پس این یادآوریِ مهم را فراموش نخواهم کرد و بر سنگبودنِ تکّهسنگِ بداخلاق، اَخوتُف نکرده و غُر نخواهم زد.
مدفوع سفت را باید به قدری آبدار لیسید تا روان گشته و حربه موذیانه زخمِ دُبُر، خنثی گردد! حالتی عجیب چون تلفیق “بودا” با “موتزارت”! هرآیینه هَم زدنِ آن و مالیدنِ همراه با دُنبهای چرب بر استخوانها، بهتسهیلِ قضایحاجاتِ اندیشه، کمک شایانی خواهد نمود! ماتحت نیز زخمِبستر نخواهد گرفت و استخوانها، بیدرد در مستراح، هضم خواهند شد!
من اگر ساز زدن را فرا میگرفتم که جهانی از شدّتِ نگونبختی، منجمد نمیگردید! در آنصورت ناگزیر به اندازهای باید به سازِ من میرقصیدند که سُرنگهای فرورفته در تخمِ چشمهایشان، به استخوانِ جمجمهشان فرورفته و زانپس آرزوی بیرون کشیدنش را با خود به گور ببرند. دردناک نیست. هر آنکسکه بیلزن نیست و وقیحانه باغچه دیگران را به بیلزدنهای ناشدنی نصیحت میکند، باید بیرحمانه بر فرقِ آرزوهایش با بیل کوبید.
من مکیدنِ تکّهسنگ را طالبم. تکّهسنگِ مغرور و از خود راضی که وحشیانه خراش بر سر و کلّهام میاندازد و من با لَختهخونهای مُتعفّنی که از رگهایم به بیرون میپاشد، باز هم سنگِوحشی را میلیسم. مازوخیست نیستم. من آن قهرمانِ آخرِ داستانم که سوار بر گوسالههلندی به جنگِ با سوسکهای لـِهشده میرود تا بر نعشِ بدقواره شاهدخت ادرار کند!
سنگ که برای من است. آرامشِ مضحکانه فردا هم برای تو. نوشجان! اگر ندانستی که چه شد مَحرَم نبودی. چشمهایت را ببند و مثل روزهایی که گذشت، گذشتن را دنبال کن و بُگذار تا این نیز بُگذرد. بُگذار و بُگذر که اگر بدانی دانستن چه تاوانِ سنگینی دارد بر لگدهایی که بر رَحِم والدهات – برای دخول به دنیا- میزدی، شَرمگین خواهی شد…
۱۰
“قوام” با سوزِ جانِ ناله میکند:
«تو اِی پری کجایی…»
نالهای پر درد. چه دردی دردناکتر از آگاه نبودنِ از دردِ پری؟ دردی که هیچ کس از آن آگاه نبود. حتی “سایه”…
دردِ پری در «آوازِ نیِ» کسی خلاصه نمیشد. دردِ پری بر گُرده «آهوی تشنه» سنگینی نمیکرد. حتی درونِ زلالیِ «چشمه» و بیقراریِ نوا و «نغمه» نیز جای نمیگرفت. دردِ پری تنها دردِ پری بود. دردی مخصوص به خودش. دردی مخصوص به خلوتش. دردی از بیدرمانیِ دردِ درماندگان. یک دردِ لذیذ…
جهانی سالها بهدنبالِ درمانِ دردِ پری از کَلَنجار رفتن با «مه و مهر» و «بوی گل» تا «آغشته» شدن با «آب و آیینه» و «سرگشته» شدن در «باغِ رویاها»، سختیها کشیدند و جانفرساییها کردند. اما ندانستند که هر شبِ پری به بلندای «شبِ یلدا» است و به غمگینیِ دردِ هندوانه زخمخورده از چاقو…
بهدنبالِ دردِ پری گشتن بیفایده است. بگو خاموش باشند و دست از کوششهای عبث و بیهوده بردارند. مگر نهآنکه آگاهی از دردِ پریها برای غیرپریها ناممکن است؟ وانگهی بهتر آن است که دیگر دست از کوشش برداشته و به دایره رنگیِ تکرارِ روزهایشان بازگردند و پری را در کُنجِ سیاهیِ شبهایش – با دردهایش- تنها بگذارند…
فردایی که من نیستم، فردانشینان را آگاه ساز: اگر «مه و ستاره» درد “سایه” را دانست؛ دردِ پری را هیچکس ندانست…
۱۱
آخر عزیز من این سخنان از آن دسته اراجیفی نیست که هر کری توانایی شنیدنِ آن را از هر لالی داشته باشد! کسی نباید این واژگان را با حرفهای صدمنیکغازِ خالهخانباجیها مقایسه کند! اگر دیدی که در چاهکِ مستراح مشغول جانکندن هستی، فحاشی بر اغیار مکن! به سبیلِ بیبدیلِ جنابِ “نیچه” قسم که کمکاری از خودت است ولاغیر! آب داشتی! تخم داشتی! اما این خودت بودی که نکاشتی! خودت ندانستی که پالانِ خرِ سربهزیرت کج است! شگفت آن که در انتظارِ رسیدنِ یاری از ناکجا، هنوز در تَهِ چاهک نشستهای! برپاخیز و نردبانی بساز!
یک دو جین حرفِ ناحسابی بر گُرده سنگینی میکند. باری گله و شکایات از این اوضاعِ اسفبار، خود نالهای است مفصل و از حوصله این بنده بیحوصله خارج! قلم رقصاندن نیز اگر بر حسبِ عادت نبود، با دیگر روزمَرِّگیها به چاهکِ مستراح میتپاندم و با کشیدنِ سیفون، از شرّش آسوده میگشتم! اما چه میشود کرد که ترکِ عادت، موجبِ مرض است! اطمینان داشته باش که طنازیِ قلم «از برخوردِ خوشی به زیرِ دل» نیست، بل از بیچارگی است! زمانی که یک دوپا، از اینجا مانده و از آنجا رانده میشود، از سرِ ناچاری غمبادهایش را با پوزخند، قِی میکند. بر مصیبتِ ما مصیبتزدگان باید تلخ گریست…
از قدیم گفتهاند که انگورِ خوب، نصیبِ شغال میشود! یارو تا دیروز شبانه دزدکی به درونِ طویله احشام خزیده و از یونجه استر و یابو میدزدید و نوشِ جان میکرد تا قاروقورِ شکم را تسکین دهد! حال امروز که دری به تخته خورده و از خر افتاده و خرما یافته، دیگر خدا را بنده نیست! راست گفتهاند که خدا خر را میشناخت که سر و کلّه مبارکش را به شاخ مُزَیَّن ننمود! چه اگر چنین میگردید، امروز ما تحتِ امّتی خونینتر از خشتکِ ماتادورهای اندولسی میگردید!
یک روز گفتم آخر رفیقِ من! عُمرِ آدمیزاد محدود است! دو خط کتاب بخوان شاید فرجی شد و هنگام رها کردنِ بندِ تنبانِ دنیا، بیرون از دایره جهالت با جناب عزرائیل دیدار نمودی! این که دیگر لجبازی ندارد! یک عمر را با متّه به ماتحتِ خشخاش گذاشتن و لِکّولِککردن به فنا دادی؛ لااقل این دو صباح باقیمانده را سفت بچسب که شاید پیش از غمسوز شدنِ زپرتت، فهمیدنیها را فهمیدی! اما گوش نکرد که نکرد!
ساعاتی پیش، جماعتی از «خوشی زیرِ دل زدگان» یقهی ما را گرفتند و درخواستِ اشعاری عاشقانه در وصفِ جمالِ بَزَک کرده و دماغِ عَمَلکرده معشوق داشتند. آخر پدرخدابیامرز، آن که برای تو عاشقانههای درخواستی پخش میکند “شبخیز” است که روزها در سواحلِ بلادِ کفر قدم میزند و نوشابههای غیرالکلی به سلامتیِ یائسهها و بیوهزنان مینوشد و آخر شب بر اثرِ افراط و بدمستی و برخوردهای پیدرپیِ خوشی بر زیرِ دل، برای تو که در غُربتِ وطنت تمامِ روز را پی یک لقمه سمبوسه سگدو زدهای، عاشقانههای درخواستی پخش میکند و به ریشت میخندد! ما را چه به این کارها! ما همین که دو بیت از لابلای غمبادهایمان بیرون کشیده و دشنامی نثارِ دنیا کنیم، هنر کردهایم!…
میدانی!…
بگذریم!…
افاقه نمیکند!…
این حکایت، حکایت خواندنِ یاسین در گوشِ کافر است!…
۱۲
پرسید چرا مدتهاست که نمینویسی؟ گفتم حس و حالش نیست. پرسید چرا؟ به چشمهایش زل زدم و سکوت کردم. فهماندن و توضیح دادنِ این فروپاشیِ تدریجی را بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم…
ادا در میآوریم. ادای خوشبختها. ادای روشنفکرها. ادای آدم حسابیها. اما همهاش ادا و اطوار است. باور نداری؟ از “بوکوفسکی” بپرس تا با دو خروار جملاتِ آبنکشیده، این چهرههای پشتِ نقاب را به وسط خیابان بپاشد…
گفت برو و خلاص شو. گفتم نه پایش را دارم؛ نه تنِ سالمش را؛ نه جیبِ پر پولش را؛ نه مجوزش را؛ نه یاری دهندهاش را؛ نه انگیزهاش را؛ نه حوصلهاش را. خندید… نگاهش کردم… بلندتر خندید… نگاهش کردم…
یکزمانی نامِ او را گذاشته بودم «یاور همیشه مومن». رفت اما نامش هنوز همان است. گفت کسی که رفت دیگر نه یاورت است و نه مومن به تو. گفتم مومن به من نیست؛ به اغیار که هست. نیست؟ سکوت کرد. سکوت کردم….
سخت میگذرد. دیگر حتی شبیه زندگی کردن هم نیست. بیشتر به جانکندن میماند. قسمت بود یا نبود، برای ما اینگونه نوشتند. دستآخر هم یک خط قرمز میکشند روی تمام صفحات و تمام. پرواز با عنکبوت و شکستنِ دندانِ ماهیها و بریدن از کلاغها و شبنشینی در کنارِ حلزونها و گریستن با کِرمهای بیچاره و مُردن با قاطری که دیروز در کوچه پشتی از فَرطِ حماقتهای لَکلَکها مُرده بود، غمانگیز نیست؟ نه! دیگر نیست…
میگفت لای جملاتت حرفهاست. گفتم نه! نیست! همهاش چرند است. اراجیف است. مزخرف است. مزخرف مثل من و تو و آنهایی که هستند و نباید باشند و آنهایی که نیستند و نبودشان مغز را میتراشد. گفت تو دیوانهای. گفتم میدانم… گفت حرف بزن. گفتم بلد نیستم… گفت شاعری که بلد نباشد حرف بزند به چه درد میخورد؟ گفتم به دردِ قبرستان. سکوت کرد. سکوت کردم. سری تکان داد و رفت…
۱۳
در این یک هفته اخیر، هیچ زنگی نداشتم. نه زنگِ تلفن و نه زنگِ خانه. هیچ! از تلخیِ زمانه است یا تلخیِ من؟ نمیدانم…
سابق بر این باز اوضاع بهتر بود. یاد باد آن روزهایی که در این روزمرگی حداقل برو بیایی برقرار بود. این اواخر یواشیواش دربهای این روزمرگی را به روی همه بستم- یا بسته شد؟ نمیدانم… هرچه هست، دردناک است. اما کسی این درد را هرگز دَرْک نخواهد کرد. فیالواقع این واقعه، از آن دسته وقایعی نیست که لالی بگوید و کَری بشنود! حکایت، حکایتِ جنون است. دیوانگی است.
سابقاً دلی بود و دماغی. چه شد؟ نمیدانم. تا جایی که حافظه یاری میکند، تاسهای من هرگز جفتشش نیاورد. باری به این اسفناکی هم نبود. بود؟ شاید! نمیدانم. چه فرقی میکند. این روزها بیشتر از قبل به آدمهایی که روزگاری این حوالی بودند، فکر میکنم. اسم تکتکشان را حفظم.
میخواهم امشب چیزهای بیشتری بنویسم. اما نمیشود. توضیحش غیرممکن است. اراجیف! اراجیف! دلم میخواهد از این پنجره به بیرون بپرم! یک زمانی این حوالی کسی بود که بیرحم نبود. آسمان هم تمیزتر بود. زنگ میزدند. زنگ میزدند. من یک روز میروم. اگر زنجیر را از پاهایم باز کنند…
کلاغ و غیرکلاغ ندارد. گند بزند به هر چه که هست و نیست. تیکتاک تیکتاک تیکتاک همینطور نصفهشبی میکوبد بر مغز. لعنتی. بهطرزِ احمقانهای هیچکاری برای انجامدادن، ندارم. یاد باد آن روزهایی که دیگر نیست. مگر با امروز فرقی داشت؟ نمیدانم. فقط میدانم که بالاخره شهابسنگی به این زمین خواهد خورد. درست وسط کله من. از همینجا فروپاشی آغاز میشود. به وسعت یک سیب. یا انجیر. یا شلغم. یا فیل. یا…
بگذریم…
گیر افتادهایم در گوشه این زندگی…
۱۴
آتنا آمده بود تا بابا را ببیند.
دختربچه هفت ساله که از گرانی گوشت و مرغ و اجارهخانه و بیپولی چیزی نمیداند. دختربچه هفت ساله که از رنجِ دستفروشی و عرق ریختنهای پدر، چیزی نمیداند.
او فقط میداند که هر روز باید بیاید کنارِ بساطِ دستفروشیِ پدر تا با شیرینزبانیهایش، بابای خسته و رنجکشیده را به فرداهای بهتر، امیدوار سازد. و زمانی که از بازیگوشی و شیرینزبانی خسته شد، به سمتِ خانه برود. حالا نوبتِ خوشمزگی و دلبری برای مامان است. مادری که زیرِ سیلیهای زمانه؛ خط و چروکهای پیری – خیلی زودتر از معمول- بر سر و صورتش برنشسته. اما با همه نداریها، برای آینده «تنها داشتهاش» -جگرگوشهاش- چه برنامهریزیهایی که ندارد. میخواهد هرچه را خود به آن نرسیده، برای «خوشمزه شیرینزبانش» مهیا سازد: دانشگاه، ازدواجِ خوب، زندگیِ در آرامش…
***
دیوِ شهوت، مخلوط در سرشتِ نکبت، در قاموسِ موجودی تُهی از شرافت؛ آن حوالی مشغولِ برنامهریزی برای ارضاکردنِ نَفْس و حماقت است. برای سیرتِ غرق در لجنِ او، نه سنّ و سال اهمیتی دارد، نه بازیگوشیهای هفتسالگی، نه شیرینزبانیهای فرشته آسمانی، نه رنجهای پدری خسته از روزگار و نه دلخوشیِ مادری امیدوار به فردا. او فقط به خلسه کوتاه مدتِ غریزهاش میاندیشد…
***
دخترک با جست و خیزِ کودکانه میرفت تا آغوشِ مادر را برای بارِ هزارویکم تجربه کند. اما اینبار بهجای مادر، خود را در آغوشِ بدبو و غرق در استرسِ موجودی منحوس، مشاهده کرد…
جیغهای طفلِ معصوم…
اشکهای بیپایان…
تقلّاهای غرق در نکبتِ نرّهخری بیوجدان…
لبخندهای شیطان…
و…
تمام…
***
تمام شد. این تمامِ آنچیزی بود که ساعتها برایش برنامهریزی میکرد. حال نوبتِ پشیمانی است؟ فکر نمیکنم. به هرحال، هنوز یک جای کار میلنگد. با این طفلِ نیمهجان چکار باید کرد؟ با این رنگوروی پریده و ترس و اشک و پاهای خونین… اگر برود که همهکس از این بعدازظهرِ اهریمنی، آگاه خواهند شد؟ نه! هنوز آخرین فعل باقیمانده است. باید انجام شود تا این تراژدیِ انسانی، تکمیل شود…
***
ببخش مخاطب. تا همین¬جا بس است. قلم دیگر تواناییِ مرثیهسرایی برای ادامه این ماجرای دردناک را ندارد…
***
از فردا دیگر پدر نمیداند که با کدام امید و آرزو بساطِ دستفروشیاش را پَهْن کند…
و مادرِ بیچاره…
چه میکشد با خاطراتِ بازیگوشیهای شیرینزبانِ خوشمزهاش…
باید فقط تف کرد بر دنیا و تمامِ متعلقاتش…
۱۵
اوباش، عربدهها کشیدند. «شوکران» را به حلقِ “سقراط” ریختند تا صدای او را خفه کنند. “سقراط” کشته شد اما بیستوپنج قرن پس از آن روزِ تلخ، هنوز صدای او در لابلای کتابها سخن میگوید و تو تقدیر را ببین که عربده گردنکشان و اوباش، چگونه در همان بیستوپنج قرنِ پیش، خفه شد!
من “خیّام” را میبلعم و “حافظ” را مینوشم و کامِ خود را تلخ میکنم. درکِ این دیوانگیها، به سهولت امکانپذیر نیست. اغیار را بگویید تا خود را به زحمت نیاندازند. من نیک میدانم که در کنارِ «تو»، در اقلیّت هستم. اقلیّتی خاموش که شاید قرنها بعد؛ در لابلای کتابهای پوسیده، صدای خود را به گوش آیندگان برساند… شاید شبیه “سقراط”!
عشق را در لابلای شاخههای آن درختانِ پاییزی، که ناامیدانه میکوشند از برگهای زردشان در هجومِ سیلیهای باد محافظت کنند، جستجو کنید. جز این، هرچه عشق و شکستِعشقی میپنداشتید، تَوَهُّم است. یکبار به شکمهای چسبیده به کمرِ کودکان در “سومالی” و به دردِ بیپدر شدنِ دخترکانِ زندهبهگور شدههای معدنِ آزادشهر بنگرید تا دردِ تَوَهُّمِ لگدِ عشقی، از سر و کلّه مبارک، بپرد…
شاید در گذشته، شب در درونِ خود، آرامشی داشت. امروز اما در لابلای آلودگی و سُرب و گوگرد، شب هم لطفی ندارد. نفسکشیدن روی زمین سخت شده است. تو میآیی به آسمان برویم؟
به همشیره گرامی بفرمایید: «یادت میآید پیتزای ناهار را به کودکِ فالفروش دادم و تو غُر زدی؟ امروز تو دیگر با من نیستی اما آن خاطره هنوز با من است.» دو کلمه حرفِ حساب: ما نمیمانیم اما کُنِش و کِردارمان در این چرخه، میماند…
سوار بر نهنگها در آسمان پرواز میکنم و در بیابان و صحرا با قایقِ خویش، به سوی ناکجا پارو میزنم و یک خر، مرغی را ذبح میکند و خونِ زبانبسته را برای «دفعِ زخمِ چشمِ حسودان» به لاستیکهای «پرایدِ چهل میلیونیاش» میمالد و یک درخت، بر حماقت و خرافاتِ خر، زار میزند و من همچنان به امیدِ یافتنِ راهی برای خروج از این آلودگیها، پروازمیکنم… نشد که بشود؛ این هم مثلِ باقیِ زندگیمان، اشتباه از آب درآمد…
۱۶
کلاغ پرواز کرد. شهر جای مزخرفی بود. نمیتوانست نفس بکشد. کلاغ که رفت، شهر در دود و دَمِ حماقتهایش خفه شد.
یک دخترک در سکوتِ شب، گریه کرد. از نالههای دخترک، کوه در فشارِ بُغض، تَرَک خورد. کلاغ دور بود و نمیدید.
بدبختی که هجوم بیاورد، رَحْم نمیکند. مستراح بالا زد و خانه را گند برداشت. یک فرصتطلبِ شارلاتان، سهمِ یک شاعرِ احمق را نشخوار کرد. شاعر هم رفت. به کجا؟ به ناکجا…
وسط زمستان، «من» سوار بر شغال به پرواز درآمد. چه سوزی داشت هوا! انگار که تمام یخهای “آسِد مهدی یخفروش” را پرت کرده بودند به آسمان. یک تکه از یخها هم سقوط کرد و درست وسطِ کلهی «تو» خورد. «تو» داشت میمُرد. با اینحال آن دورها «او» پوزخند میزد. «من» از «او» متنفر بود. «او» را مثل یک اهریمنِ فرصتطلبِ شارلاتانی میدید که وسطِ دلشکستگیِ یک دخترک، همچون بختک پریده و با حربه «اشکِ تمساح» و همدردیهای الکی و پُفنالههای پُفکی، دلِ شکسته دخترک را دزدیده بود! بیپدر! «شما» گیج بود. بر یک مُشت چِرتنوشته نگاه میکرد و نمیدانست چه بگوید. یک «آنها» هم آن دورها در خواب بود. مثل همیشه…
خر چه داند قیمتِ نُقل و نبات. به دَرَک. راستی اگر شعر نبود چه میکردیم؟ محصولِ امسال را چه کسی برداشت کرد؟ کدام گربه در تاریکیِ شب عشقبازی میکند؟ جارو زدنِ فرشِ پاره، احمقانه نیست؟ چرا «تخت جمشید» روحِ خود را خورد؟ امروز گوجه کیلو چند است؟ مگر نمیبینی چراغ، قرمز است؟ آخر چرندیاتِ یک «اشتباه» به نام “بهمن انصاری” خواندن دارد؟ ماشینت را نیاور، ما پولداریم با “خر” سفر میکنیم! خطکشت درد دارد خانم معلم نزن. اینبار بخدا درست میگویم: «الف، ب، پ، ت، ث، جیم، دال» (شپَلَق!) آخ… سربهسرِ فاطی نگذارید. سعیده نقاشیِ من را کشیدی؟ مسعود که مدتهاست نیست. آرزو باز هم جمعه و سرِ کار؟ محمد پس چرا دمِ دکّه نیستی؟! حدیث جان احمق نباش. صدف کِی برای من ویولون میزنی؟ الهام، «بوفکور» را یواشتر گاز بزن! کوروش کجاست؟ میکروفون را روشن کنید نطق دارم: «آینده تاریک است. نیست؟ چرا هست! باور نداری؟ “سیاهنامه مقدس” را بخوان. اگر باز هم باور نداری “مسلخ روح” را بخوان. اگر همچنان باور نداری برو به دَرَک!» راستی؛ اخیراً کرور کرور نوشتههایم را سوزاندم! جماعت بینصیب ماندند! چشمشان کور!
۱۷
گیرم که به زودی سال، نو میشود. چه چیز دگرگون خواهد شد؟ یقین داشته باش که این دنیای نکبتزده و بیمار، با صدبار نو شدنِ سال هم، «نو نوار» نخواهد شد. تو هر مقدار، اقلیمِ کثافتگرفتهات را بَزَک کنی و رنگهای فانتزی و چشمنواز بر در و دیوارش بپاشی؛ بیماریِ طبقاتیِ ریشهکرده در عُمقِ مملکتت، درمان نخواهد شد. دنیای تو نیاز به رنگآمیزی قلبها و ذهنها دارد نه آذینبستنِ در و دیوار.
یک دُگماتیستِ ذوب در خرافه، با یک اومانیستِ گریزان از خرافه چه فرقی دارد؟ فلسفهی فکریِ هر دو، فرسنگها دور از دغدغه نانِ فرودستانِ فراموش شده است. نه پُفنالههای زوزهکشانِ اولی بدرد میخورد و نه عَرّوتیزهای فیلسوفانِ دومی. هر دو باید بروند به دَرَک.
کدام یک از پیروانِ مکتبِ پراگماتیسم تابحال از روحِ هنرِ بَزَک کرده عملگرایی، برای رساندنِ نان بر سر سفرهی کودکانِ کار بهره برده است؟ آیا با مناجاتِ راهبههای فسیل شده در صومعه و کلیسا، تاکنون پارهنانی بر سفرهی تنگدستان نازل گردیده؟ آیا قلم و اسلحه مارکسیستها، شکمِ به کمر چسبیده گرسنگان را، چرب کرده است؟ آیا رویای جذاب و پوچِ آنارشیستهای در تَوَهُّمِ فردای آرمانی؛ برای خلق، آب و نان خواهد شد؟ مدتهاست که خود را در لابلای ژستهای آبنکشیده روشنفکری، سرِ کار گذاشتهاید.
سال، نو میشود اما وجدانِ پوسیده انساننماها، کهنهتر خواهد شد. باقیمانده استخوانهای گرسنگان، شدیدتر خواهد شکست و در مقابل؛ کاپیتالیستهای در اقلیَّت، فربهتر خواهند شد. روز از نو، روزی از نو…
۱۸
از آن شبها بود! از آن شبهایی که میشد از لابلای غبارِ آلودگیِ تهران، تشعشعِ دلچسبِ چشمکِ ستارهای را دید و محو آن شد. یک شبِ لذیذ!
که تو بودی،
و من بودم،
و…
و…
و هیچکس!
امشب فقط تو بودی و من بودم و هیچکس نبود!
امشب از آن شبهایی بود که “کاهنان بابلی” میگفتند هر هزارویک سال یکبار اتفاق میافتد.
در پشتِ آن دو چشمِ مشکی، دنیایی بود لایتناهی…
در میانِ آن کمندِ گیسوانِ مشکی، خرمنخرمن گندمِ زندگانی -حیاتیتر از آبِ حیات- مشغول حیات بخشیدن به مُردهای بود که امیدی به حیاتِ دوباره نداشت…
گُم در خرمنِ گیسو و غرق در چشمانِ مغرور بودم که آن لبخندِ محجوب، نظمِ هستی را به چالش کشید و جهان را از چرخیدنهای مکرّر، بازداشت! «یک لبخندِ پُستمُدرن»! درست شبیهِ شعرهای رنگ و رو رفته شاعری گمنام؛ که من بودم…
تاریخ در دریای فلسفه چشمانت غرق شد…
و من در تو…
بگذار داشتههایم را مرور کنم: «چند کرور اندیشه آشفته؛ چند غزلِ کج و کوله پُستمُدرن؛ مُشتی فحشِ فروخورده قدیمی- یادگارِ ایام؛ چند دردِ بیدرمان جسمی؛ سهچهار خراشیدگی بر روح؛ و یک لبخند پُستمُدرن!»
حال اگر توانستی، پادشاهی را بیابی، که خزانهاش از داشتههای من غنیتر باشد، بخشی از داراییهایم را به رسمِ تُحفه، پیشکشت خواهم نمود!
۱۹
کودک، حق زندگی ندارد. حق تحصیل و پیشرفت ندارد. شکم را با پسماندههای شامِ اعیانیِ شبِ گذشته جماعتِ مرفهِ بیدرد – که در سطل زباله ریختهاند- سیر میکند و اگر خوششانس باشد و بتواند از سرمای زمستان و یخبندانِ نگاهِ آمیخته به تَرحُّمِ یک مُشت تافته جدابافته جانِ سالم بهدر ببرد، فردا به جُرمِ بزهکاری مورد لعن و نفرین و فحش و استهزای همین تافتگانِ جدا بافته قرار خواهد گرفت.
هر روزِ او – از بدو تولد تا مرگی که هر ثانیه در کمین اوست- جهنم است و جهنم است و جهنم است.
خَلقی با غرور، سکه سیاهی در کفِ دستان او میگذارند. نه برای احیای انسانیت. نه! نیت آنها صدقه است تا بلا را از شَرِّ عزیزدردانههای خود دور کنند! گویا کاربردِ کودکان خیابانی جز این نیست. وای بر ما…
شاید این فرشتگان، زاده شده در دل همین خاک نیستند؟!! شاید از پستترین نقطه سیّارهای حقیر به این خاکِ اهورایی تبعید شدهاند؟!! نه؟!! باورش سخت است که با اینها از یک ریشه باشیم؟!! اینطور نیست؟!!
کودکانِ کار- این ناشناختهترین فرزندانِ مامِمیهن-در گوشه خیابانها در تختخوابی به لطافتِ آسفالت و زیرِ سقفی به کوچکی آسمان، شب را به صبح میرسانند تا جماعتی دیگر با دهانهایی به گشادی دهانِ اسبآبی، برای مامِمیهن وقیحانه سرودهای حماسی بخوانند…
۲۰
اقبالِ آدمیزاد که سیاه باشد، اگر آن را با خروارخروار وَسمه و سُرمه و سُرخاب و سفیدآب هم بَزَکَ کنی، توفیقی در سرنوشت حاصل نمیآید! پشتِسر ویرانه است و روبرو بیراهه. پس همان بهتر که گِل بگیریم، دربِ این زندگانی را! شبهایی که طولانی است دردناک است. دردناکتر از روزهایی که دلگیرتر از شبهاست. خبری از کسی نیست. تنها یک نام در این حوالی باقی مانده که آنهم در گرد و غبارِ روزگار، خاکستری شد. هرچند هرگز به طور کامل محو نگردید. این هم بازیِ زمانه است. اگر جور دیگری میچرخید، فرقی داشت؟ نداشت. هیچ و پوچ. مزخرف. شبیه بُرسِ گوشه مستراح شدهایم. یاد باد دورانِ کودکی که از هفتدولت آزاد بودیم. مضحک است. خودمان را مسخره یک مُشت موجودِ دوزاری کردهایم که نه فهمی از دانش دارند و نه درکی از هنر. سَرِ خر را از تَهِ خر تشخیص نمیدهند اما به ما که میرسند، با اُلدُرَم بُلدُرمهایشان ما تحتِ یکدیگر را مورد عنایت قرار میدهند! همهاش شعار است. شعارهای پوچ!
کاش سنگقبری برایم مهیا نکنند. کاش فراموشم کنند. دیروز از فراموشی میترسیدم. امروز آرزوی فراموشی را دارم. چه چرخشِ دلچسبی! صدسالِ دیگر که سنگقبرِ بیوفایم شکست، کاغذهایم را میخوانید. آنوقت میبینید که اندیشه از سنگ مقاومتر است. این تنها وصیت من است…
روزگاری سخن راندن از عشق، دلپذیر بود. او بود و نگاهش. او بود و نوازشش. او بود و لبخندهایش. امروز اما سخنراندن از عشق؛ همچنان دلپذیر است! او است و نگاهش، از برای اغیار! او است و نوازشش، بر پیکرِ اغیار! او است و لبخندهایش، بر ریشِ من! امروز او بر یادم تُف انداخته و در آغوشِ اغیار غوطهور است. من نیز بر خود تُف میاندازم و در یادش غوطهورم. اگر مقیاسی بر سنجشِ حماقت ابداع میگردید، بیتردید من در نقطه اوجِ آن نشسته بودم!
من دلم برای «من» -که هیچ راهی در روبرویش نیست- میسوزد. دلم برای آن کلاغِ بدبختی که هرگز به خانهاش نرسید و برای تمامِ حلزونهای خانهبهدوش هم میسوزد. حتی دلم برای آنهایی که گند بر زندگیام زدند نیز میسوزد. از تو چه پنهان، برای تو که وقت میگذاری و این خزعبلات را میخوانی هم دلم میسوزد.
باید سیاه باشد اقبالِ “راستگوترین آدمِ بد” که اگر چنین نبود، طالعِ دنیا اینچنین با سیاهی عجین نمیگشت! مدتهاست که تخمِ لق را در دهانها کاشتهاند و ندانستنِ ما، دلیل بر «فتق بودنِ رتقِ امور» نیست. آنکس که گاو تشریف دارد، باید دوشیده شود! اگر زانوها بشکست، گناه از تَبَر نیست. گناه از قلم است که در همهمه پاچهفِسفِسیها و دهان گشادهای بیمغز، سخن از ناگفتنیهایی رانده است که هیچ طالبی ندارد. چرا که جماعت به فکرِ هندوانه مضحکِ شبِ یلدا هستند و از میانِ اشعار، آن را برمیگزینند که پس از فروکردن در اندرونِ دستگاهِ «شیش و هشت»، قِر و قَمیشِ روانتری به اندام بیاندازد! پس عجیب نیست که در این وانفسا، آن قلمی که مشغولِ طرح زدن بر حقیقتِ دردهای ماجراست، سختتر شکسته شود.
باید سیاه باشد اقبالِ “راستگوترین آدمِ بد” که اگر چنین نبود، اسبابِ شگفتی فراهم میآمد. مملکتی که اسطورههایش مترسکهای سرِخربزه هستند و در لابلای آروغهای روشنفکریشان، بر غَمِ “خیّام” و دردِ “شاملو” پوزخند زده، یکسوم از “شاهنامه” را نخوانده و به سُخره میگیرد”نظامی” و “رودکی” را؛ اما با اینحال از سیر تا پیازِ سریالهای GEM TV را از بَر است، لیاقتش همین است که هست. جماعتِ سرخوشی که کَکَش نمیگزد از پارهشدنِ سفره بینانِ همسایه، اما اشک میریزد بر پارهشدنِ مقعدِ “فاطماگل”!
در میانِ خیلِ عظیمِ بیمصرفها، بیمصرف ماندن که هنر نیست. مگر آن کلاغی که رفت، از جنسِ ما نبود؟ شهر در حالِ خفه شدن از بوی گندِ حماقت است و این وسط، تمام هَمّوغَمِ خروسهایش نرسیدنِ سحر است. آخر با این خطکشها که نمیشود کفِ اقیانوسها را اندازهگیری کرد. باور نداری از “چخوف” بپرس. او بهتر از هرکسی میداند که دلقکبازی برای خنداندن جماعتِ بیرون از باغ، چه کار آسانی است. آسان اما تلخ. تلختر از چایشیرینِ صبحانهات…
در اعماقِ زمین، کرمهایی سکونت دارند که در نهایتِ بیمقداری و بیارزشی، روزی که تنبانِ دنیا را رها کردی و دیار فانی را به مقصد دیار باقی بدرود گفتی، همین “جسمِ بَزَک کردهات” را نشخوار خواهند کرد. حالا همچنان به زیباییِ پوزه و دماغ، مغرور باش. همهاش خوراکِ همین کرمهاست! یک عُمر اُلدُرَم بُلدُرَم به راه انداختند که ایهاالناس، ببینید برای خود کسی شدهایم! اما بندگانِ خرِ خدا خبر نداشتند که لازمه پیشرفت، حرکت است نه ورّاجی! از همین روی بود که یک روز ناگاه چشم گشودند و مُلتَفِت گشتند که مدتهاست قافله رفته و آنها در غقلت، غافل ماندهاند…
حکایت، حکایتِ اکثریت جامعه است. نقلِ یک نفر و دو نفر نیست. جماعتی هستیم که در لافزنی و رودهدرازی، دست “هاجرعمهها” و “ننهبلقیسها”را از پشت بستهایم و در حالی که لباسهای روشنفکری -که اغلب نیز به نسبتِ سطحِ شعورمان به مراتب برایمان گشاد هستند- بر تن کرده و زیرِ بغلِ خود را با کتابهای هرگز خوانده نشده “فروید” و “کامو” آراستهایم، در انظارِ عمومی ظاهر شده و میکوشیم خود را چیزی که نیستیم جلوه دهیم. غافل از آن که مدتهاست بوی گندِ جهلمان از لابلای بر و روی بَزَک کردهمان بالا زده و جهان را مدهوش ساخته است. به قولِ دوستی نادیده، با این وضعیتِ اسفناکِ مطالعه در جامعه، چطور این مقدار مدعیِ کمالات در اطرافمان رؤیت میکنیم اللّه اَعْلَم…
حال چگونه است ملتی که در “جراحیِ زیباییِ پک و پوز و حلق و بینی” و استفاده از آلات و ادواتِ آرایشی با اختلافی فاحش از دیگر ملل، گوی سبقت را ربوده؛ اما در مطالعه علم و پیشرفتِ شعور، در قعرِ جدول آماده سقوط به دسته پایینتر است، چنین با وقاحت خود را لایق بهترینها میداند و سرنوشتِ فلاکتبارِ امروز را به گردنِ دیگران میاندازد، خدا داند ولاغیر! تا زمانی که ندانیم و نفهمیم که جامعه بیش از نیاز داشتن به ظاهرِ بَزَک کرده، نیازمندِ رُشدِ شعورِ عمومی است، انتظارِ دگرگونی در وضغیتِ فرهنگیمان، امری ابلهانه است. اگر فهمیدیم، بُردیم و اگر خود را به خریَّت زدیم، در منجلابِ نافهمی، مُردیم.
باری مصیبتِ اصلی از زمانی آغاز شد که آغُلِ گوسفندان را از طویله بزها جدا کردند. گله هنوز مُلتفت نبود که کُلاهی به چه گشادی بر سرش رفته و وقتی هم فهمید که دیگر دیر شده بود. تا آمد سربجنبانند و کِرُّ و فِرّی به راه بیاندازند، ناگهان دیدند که جا تَر است و بچه نیست! عاقبت حماقت و بیفکری همین است! تا چشمشان هم کور شود! حالا بگو خر بیاورند و باقالی بار بزنند! الکی که نیست. یارو جارو کشید و بُرد! حالا گله مانده با چشمانی به گشادیِ وزغ که دو دستی بر سر و کله خود میکوبد و کاسه چهکنم چهکنم به دست گرفته و همچنان با وقاحت از هر چَپَر چُلاغی انتظار دارد تا حماقتهایش را ماستمالی کند. یکی نیست بگوید آخر پدرآمرزیده، نعل پیدا کردهای و پی اسبش میگردی؟ اگر میخواهی به عمقِ سرخوشی و حماقتِ خود پی ببری، بیل بردار و خودت را بِکَن. این حماقت بهاندازهای عمیق است که هرچه بیشتر به کند و کاو خود ادامه دهی- به سبیل چرب و چیلِ “جناب نیچه” قسم- نهایتاً به طلای سیاه خواهی رسید. که آن هم برای تو نیست. باور نداری؟ پس کلنگ بردار و بکَن.
دنیای ما دنیای فلاکت است. یک کرگدن عاشق خارپشت شد. سرمای غروبِ آفتاب، غمهایت را در هیچ ذوب میکند. هر روز سایههای موذی در اطرافمان میپلکند. هر مَرد و نامردی خود را منجیِ تو میداند اما همه برای جیبهایت نقشه کشیدهاند. اگر هنوز نمیدانی، اکنون بدان که در جهانِ سایهها، کاکتوسها شرافتِ بیشتری دارند از علفهای هرز. رنگبهرنگ شدن که چیزِ عجیبی نیست. چه باک! دنیایی که فردایش سیاهتر از امروز است، ارزانیِ مافیاهای چپاولگرش. ما را غمِ نان بس که دیگر حوصله بیش از این نیست. در میانِ قارقار کلاغها، شعرهای من را بخوان. هر دو مزخرف هستند. مثل من. مثل کلاغها. مثل مترسکی که عاشقِ کلاغِسیاه بود اما کلاغ از او میترسید. چه بختِ شومی. پس با حرص، بخند بر بدبختیِ مشترکمان…
اینها همه مُشتی اراجیف است. تو بگو کدام سیزدهی نحستر از آن شاعری است که صدبار در لابلای اشعارش نعره زد اما صدایش را کسی نشنید؟
این پایانِ تلخی است. اما ایرادی ندارد. من هم در زندگی، تلخ بودم. تلختر از یک چاییِ بیقند. تلختر از یک عاشقِ بیمعشوق، تلختر از یک بهمنِ بیمن. نیممن هم نبود. تو بگو نیممثقال…
“ویرژیل”! کاش از شهدِ اشعارت، گلوی خشکیده مرا رمقی میبخشیدی…
شعرِ من تلختر از دود و دَمِ سیگار است
شعرِمن خستهتر از زخمه هر گیتار است
اگر از زخمِ شکنجه نفست حبس شدهاست
شعرِ من در تبوسردرد و وَرَم، بیمار است
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها