شد صبح و ساعت حولوحوشِ چار یا پنج است
بیخوابی و سردردها ، بدجــور بُغرنج است
سردردهای نیمهشب ، افـکـارِ فـرسـوده
مَردی که بعد از تو نه یک شب را نیاسوده
مَردی که بعد از تو درونِ وَهم، گندیدهاست
مَردیکه در اشک و غم و فریاد، خندیدهاست
مَردی که در وَهم و جنون میمُرد تدریجا
ماسید در حـلـقـوم او الـفـاظِ مستهجن
مَردی که عکسی پاره را… آغوش میگیرد
مَردی که در یک خـانـهی بیرنگ میمیرد
مَردی که میمیرد شباهنگام، در یادت…
مَردی که میمیرد به یادِ بُـغـض و فریادت
***
فریادها شاید نشانی تـلـخ از وَهـم است
شاید نشان از روزگارِ گـَنـد و بیرحم است
شاید نشان از مرگِ فرداهای مشکوک است
شاید نمادی از تو در این شهرِ متروک است
فریادها شاید نشان از باورت باشد
شاید نشان از غُصههای آخرت باشد
شاید نمادی باشد از پایانِ غمگینت
شاید که مرگی باشدت، در بُغضِ سنگینت
در بُغضِ تو، یک مَرد هرشب را سحر کردهاست
صدبار با تیغ و جنون، فکرِ خطر کردهاست
صدبار در اشک و غم و فریادها مُـردهاست
صدبار در این خانه با یادِ تو پژمردهاست
صدبار در تردید و شَک، در غُصهها گندید
با گریه در اوجِ جنون، شب تا سحر خندید
صدبار در بود و نبودت، گریه را کرد و…
زد رفتنت را هرکسی بر فرقِ این مَرد و…
***
میکوبد این خانه تو را در خاطراتش باز
میکوبد از آخـر تو را تا نقطهی آغاز
میکوبد عکس یک زنی هرشب نگاهش را
با غُصّه و اندوه و غـم… آهسته آهـش را
میکوبد از فَرطِ تو، غـم را با جنون، بر سر
با مُشت میکوبد به دیوارِ اتاق و در
میکوبد این ساعت به کَـلّـه، تیکتاکش را
میبندد امشب مَردِ تو، آهسته ساکش را…
***
میدید مَرد امشب تو را در دورهای دور
در سَر پُر از اندیشه و افـکـارِ جوراجور
با حسرتی مغرور… بر دیوارها زل زد…
خارج شد از در، غُصّه را سوی تَحمُّل زد
در نیمهشب -ساعت حدود پنج- میرفت و…
با خشـم از وَضعِ بَد و بغرنج، میرفت و…
میرفت سوی هیچ و در شبها فرومیرفت
شکلِ غمی در عُمقِ شعرِ شاملو، میرفت…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم