از روزی که کُرسی از مُد افتاده و لحافدوزها بیکار شده بودند، “مرد شلخته” عادت کرده بود که با پیژامه و زیرپیراهنیِ وصلهوپینه شدهاش، به روی صندلیِچوبی – روبروی شومینهای که از مدّتها قبل، گرم کردن را از یاد برده بود- ولو شده و با حکایات و روایاتِ کشکی و آبنکشیده، اهلِ منزل را ذوقمرگ سازد:
«آن روزها به آغوش کشیدنِ تکّهسنگِ زِبر و خشن، مطلوب بود. میپنداشتیم که در میانِ خونِخویش مشغولِ تراشخوردن و ساخته شدنیم. وانگهی محاسباتِ نچسب و عَبَثِ ریاضی – همچون همیشه- اشتباه از آب درآمد و یک روز که چشم را گشودیم، دیدیم که عمری سپری گشته و در تمام این مدت، ما بیجهت کاسه داغتر از آش شدهایم.
آدمیزاد است دیگر. پایش که بیافتد، صَنّار میگیرد سگ اخته میکند و یک عباسی میدهد غسل میکند! چه روزها که میکوشیدیم ادرارِ حقیقت را به درون سُرنگِ آگاهی ریخته، در رگهای خشکیده خلق تزریق نماییم، تا- شاید- پیش از آنکه مملو از نیستی شوند، تکانی خورده و بفهمند که مرگِ خر، عروسیِ سگ است! اما نشد که نشد. آخرِکار نیز به تاوانِ حماقتهای اغیار، خوار گشتیم. معذالک ناگزیر بودیم که گستاخانه بر هر آنچه گردید و نگردید، پذیرا باشیم که قُدَما فرمودند: خود کرده را تدبیر نیست.
به هر روی، پدرِ تجربه آمرزیده باد که از قِبَل این وقایع، بر ندانستهها آگاه شدیم. امروز قلم اگر بشکست و کاغذ اگر پاره شد، دیگر باکی نیست. سنگِ قبر ما دفتری است جامع از حقایق. لیکن هر بیسوادِ موذی و هر کلهشقِّ سِرتِقی را توانِ مطالعه آن نیست. پس در وصیتنامهام قید خواهم کرد که خود را برای درکِ آن میازارند! ببخشند بر من که خود را بر اغیار نگشودم.»
”مرد شلخته” بر صندلی تکانی خورد و درحالی که میکوشید تا واژهها را با وسواسِ بیشتری مرتب کرده و طوری جملهسازی نماید که بازسازیِ حقیقت، ثقیل نگردد، اینگونه سخنان خود را ادامه داد:
«تاریخ، پدر ما را درآورد. ما پدر ادبیات را. چنین در فردا سوختیم. عَلیایُّحال اکنون به شما میگویم؛ آن روز که سوار بر شغال به پرواز درآمدم و در اعماقِ اقیانوس با “سُقراط” به مطالعه “حافظ” پرداختم، گرفتار در جنگی نابرابر بودم که ناخواسته زانوهایم شکست. این نبردی عادلانه نبود. چه مگر هنگامی که “ویرژیل” من را میسرود از “خیّام” آگاه بود که امروز در جبرِ زمان، به گردنکُلُفتانِ همیشه طلبکار، مجبور به پسدادنِ جواب باشم؟ اگر در “جُلجُتا” بزرگی به صلیب کشیده شد، گناهِ “مسیح” چیست؟ دهانبهدهان شدن با مردمی که هرگز فهمیدنی نیستند، از عهده کدام راهب و عارف و زاهد و صوفی و درویشی ساخته است که اکنون از من- از منی که تنها من هستم و نه حتی دوزار و دهشاهی بیش از من- انتظارِ دیالکتیک با سوفِسطاییان و شناخت اگزیستانسیالیستها را دارند؟ شغال اگر شغال بود که در هنگامه پرواز نیازمند مبال نبود! متوجه هستید؟ تا قیامت هم زور بزنم، نمیفهمید که چه در این کله بیصاحاب میگذرد! سگ میزند و گربه میرقصد!
باری ما که نه پسر دنیا بودیم و نه دختر آخرت، وانگهی روزی که مرگ خود را آشکار نمود، “کوروش” و “اسکندر” و “نرون” و “نادر” به زانو درآمده و دواندوان به دیار باقی شتافتند. علیهذا اغیار که سیاهیلشکری بیش نیستند در پی ممکن کردنِ کدام ناممکنی سختکوشی میکنند؟ حکایت ما نیز حکایتِ کار کردنِ خر و خوردن یابوست! چه باک! گرسنه است و دیدنِ خوابِ نانِسنگک! ما نیز از بیکفنی است که هنوز زندهایم… سوار که از پیاده خبر ندارد… من به اندازهای کاغذهای سپید را با کلماتِ نچسب و بیسَر و تَه، سیاه کردهام که اگر روزی کسی آتش بر ماتحتِ آنها بگیرد، خاکسترش دنیایش را میپوشاند. این نفرینِ قلم نیست؛ اَخوتُفهای ناامیدانه آخرین بازمانده از نسلِ حقیقت است. حقیقتی که همیشه بازنده است. اما افسوس که اینها تنها حرف است و حرف نیز، تخمِ لق است. دیروز که گذشت، فردا را دریابید. هنگامی که فردا نیز به انجام رِسَد، خواهید دید که چرا اجتناب از سایهها، از اوجبواجبات است. امروز را بنگرید: تو مرا مینوشی، من مرگ را مینوشم. بیچاره مرگ، او چهکسی را بنوشد؟…»
”مرد شلخته” از جای برخواست. با چشمانِ گودرفته به پیرامونش نگریست. هیچکس نبود. حتی دیگر از یاد و خاطراتِ باشندگانِ سابق نیز خبری نبود. سخت غمگین شد. با خود اندیشید: «حتی خاطرات نیز رفتنی هستند…» آهی کشید و با اندوه، عصایش را برداشت و سلانهسلانه به سوی مستراح گام برداشت…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها