Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

مرد شلخته

از روزی‌ که کُرسی از مُد افتاده و لحاف‌دوزها بیکار شده بودند، “مرد شلخته” عادت کرده بود که با پیژامه و زیرپیراهنیِ وصله‌و‌پینه ‌شده‌اش، به ‌روی صندلیِ‌چوبی – روبروی شومینه‌ای که از مدّت‌ها قبل، گرم‌ کردن را از یاد برده بود- ولو شده و با حکایات و روایاتِ کشکی و آب‌نکشیده، اهلِ منزل را ذوق‌مرگ سازد:

«آن‌ روزها به آغوش ‌کشیدنِ تکّه‌سنگِ زِبر و خشن، مطلوب بود. می‌پنداشتیم که در میانِ خونِ‌خویش مشغولِ تراش‌خوردن و ساخته ‌شدنیم. وانگهی محاسباتِ نچسب و عَبَثِ ریاضی – همچون همیشه- اشتباه از آب درآمد و یک روز که چشم را گشودیم، دیدیم که عمری سپری گشته و در تمام این مدت، ما بی‌جهت کاسه داغ‌تر از آش شده‌ایم.

آدمیزاد است دیگر. پایش که بیافتد، صَنّار می‌گیرد سگ اخته می‌کند و یک عباسی می‌دهد غسل می‌کند! چه روزها که می‌کوشیدیم ادرارِ حقیقت را به درون سُرنگِ آگاهی ریخته، در رگ‌های خشکیده خلق تزریق نماییم، تا- شاید- پیش از آن‌که مملو از نیستی شوند، تکانی خورده و بفهمند که مرگِ خر، عروسیِ سگ است! اما نشد که نشد. آخرِکار نیز به تاوانِ حماقت‌های اغیار، خوار گشتیم. مع‌ذالک ناگزیر بودیم که گستاخانه بر هر آن‌چه گردید و نگردید، پذیرا باشیم که قُدَما فرمودند: خود کرده را تدبیر نیست.
به هر روی، پدرِ تجربه آمرزیده باد که از قِبَل این وقایع، بر ندانسته‌ها آگاه شدیم. امروز قلم اگر بشکست و کاغذ اگر پاره شد، دیگر باکی نیست. سنگِ قبر ما دفتری است جامع از حقایق. لیکن هر بی‌سوادِ موذی و هر کله‌شقِّ سِرتِقی را توانِ مطالعه آن نیست. پس در وصیت‌نامه‌ام قید خواهم کرد که خود را برای درکِ آن میازارند! ببخشند بر من که خود را بر اغیار نگشودم.»

”مرد شلخته” بر صندلی تکانی خورد و درحالی که می‌کوشید تا واژه‌ها را با وسواسِ بیشتری مرتب کرده و طوری جمله‌سازی نماید که بازسازیِ حقیقت، ثقیل نگردد، این‌گونه سخنان خود را ادامه داد:

«تاریخ، پدر ما را درآورد. ما پدر ادبیات را. چنین در فردا سوختیم. عَلی‌ایُّحال اکنون به شما می‌گویم؛ آن روز که سوار بر شغال به پرواز درآمدم و در اعماقِ اقیانوس با “سُقراط” به مطالعه “حافظ” پرداختم، گرفتار در جنگی نابرابر بودم که ناخواسته زانوهایم شکست. این نبردی عادلانه نبود. چه مگر هنگامی که “ویرژیل” من را می‌سرود از “خیّام” آگاه بود که امروز در جبرِ زمان، به گردن‌کُلُفتانِ همیشه ‌طلبکار، مجبور به پس‌دادنِ جواب باشم؟ اگر در “جُلجُتا” بزرگی به صلیب کشیده شد، گناهِ “مسیح” چیست؟ دهان‌به‌دهان شدن با مردمی که هرگز فهمیدنی نیستند، از عهده کدام راهب و عارف و زاهد و صوفی و درویشی ساخته است که اکنون از من- از منی که تنها من هستم و نه حتی دوزار و ده‌شاهی بیش از من- انتظارِ دیالکتیک با سوفِسطاییان و شناخت اگزیستانسیالیست‌ها را دارند؟ شغال اگر شغال بود که در هنگامه پرواز نیازمند مبال نبود! متوجه هستید؟ تا قیامت هم زور بزنم، نمی‌فهمید که چه در این کله بی‌صاحاب می‌گذرد! سگ می‌زند و گربه می‌رقصد!

باری ما که نه پسر دنیا بودیم و نه دختر آخرت، وانگهی روزی ‌که مرگ خود را آشکار نمود، “کوروش” و “اسکندر” و “نرون” و “نادر” به زانو درآمده و دوان‌دوان به دیار باقی شتافتند. علی‌هذا اغیار که سیاهی‌لشکری بیش نیستند در پی ممکن‌ کردنِ کدام ناممکنی سخت‌کوشی می‌کنند؟ حکایت ما نیز حکایتِ کار کردنِ خر و خوردن یابوست! چه باک! گرسنه است و دیدنِ خوابِ نانِ‌سنگک! ما نیز از بی‌کفنی است که هنوز زنده‌ایم… سوار که از پیاده خبر ندارد… من به اندازه‌ای کاغذهای سپید را با کلماتِ نچسب و بی‌سَر ‌و تَه، سیاه کرده‌ام که اگر روزی کسی آتش‌ بر ماتحتِ آن‌ها بگیرد، خاکسترش دنیایش را می‌پوشاند. این نفرینِ قلم نیست؛ اَخ‌و‌تُف‌های ناامیدانه آخرین بازمانده از نسلِ حقیقت است. حقیقتی که همیشه بازنده است. اما افسوس که این‌ها تنها حر‌ف‌ است و حرف نیز، تخمِ لق است. دیروز که گذشت، فردا را دریابید. هنگامی که فردا نیز به انجام رِسَد، خواهید دید که چرا اجتناب از سایه‌ها، از اوجب‌واجبات است. امروز را بنگرید: تو مرا می‌نوشی، من مرگ را می‌نوشم. بیچاره مرگ، او چه‌کسی را بنوشد؟…»

”مرد شلخته” از جای برخواست. با چشمانِ گود‌رفته به پیرامونش نگریست. هیچ‌کس نبود. حتی دیگر از یاد و خاطراتِ باشندگانِ ‌سابق نیز خبری نبود‌. سخت غمگین شد. با خود اندیشید: «حتی خاطرات نیز رفتنی هستند…» آهی کشید و با اندوه، عصایش را برداشت و سلانه‌سلانه به سوی مستراح گام برداشت…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

نان

مرد با چشمانی بی‌تفاوت که دنیایی در آن نبود، با لب‌هایی بی‌تفاوت که در‌ میان ریش‌هایش گم بود و سری رو به پایین که سنگینیِ انبوهِ افکارِ نخراشیده فشارش می‌داد، آرام آرام طولِ خیابان را می‌پیمود.

گهگداری یادِ چشمان دخترک، به مغزش خطور می‌کرد. اما به‌زودی با ریتمِ منظمِ گام‌هایش، بی‌اهمیت از روی آن‌ها می‌گذشت و به مسیرِ ناهموارِ منتهی به ناکجا ادامه می‌داد. آیا این بخاطر دلِ سنگی یا روحِ مُرده‌اش بود؟ شاید! اما نیک می‌دانست که در پشتِ هرکدام از این دیوارهای سنگی، احتمالاً بچه‌ای گرسنه، زنی بیوه یا مردانی بی‌رمق افتاده‌‌اند که مرگ را نفس می‌کشند. همان‌هایی که سهمی از دنیا ندارند. همان‌هایی که سهمی از فردا ندارند. نه دستِ سخاوت‌مندِ طبیعت، سهمی از نان برای‌ خاموش‌کردن قورقورِ معده‌شان در نظر گرفته است و نه عدالتِ همیشه‌حاکم، حقّی برای اعتراض‌شان قائل گشته. در مقابلِ غمِ نداشتنِ حقِ زندگی، نداشتنِ حقِ شادی و نداشتنِ حقِ پایین ‌رفتنِ‌ آبِ‌خوش از گلوی این اقلیتِ در اکثریت، او چه حقی داشت که از رفتنِ دخترک غمگین باشد؟

خدایگان به افکار مذبوحانه‌اش می‌خندیدند. او که ناتوان بود. او که محکوم به نیستی بود. او که هنوز در “بودنش” تردید داشت و “نبودنش” در فرجام کار- اگر ثابت می‌شد که اکنون نیز نیست- در تضادی بدبو با منطقی قِی‌شده، کِش می‌آمد…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

دوزخ

گام‌به‌گام، شانه‌به‌شانه، دوش‌به‌دوش در کنار یکدیگر حرکت می‌کردند. در زیر پاهای‌شان سِرگین‌ِ داغ و آبدارِ بزهای نگون‌بخت، می‌ترکید و از هم می‌پاشید. مَرد در اندیشه هیچ بود و زن در اندیشه شیرینیِ سیب‌های سرخ. اتهام‌شان پای‌بندی به سکوت و حکمِ محکمه، دوخته‌شدنِ لب‌های‌شان بود. تکان‌دادنِ سنگینیِ نعش، دشوار بود. اما چاره دیگری هم نبود. امیدوارانه بر دردِ خود شکیبا بودند و احمقانه گام برمی‌داشتند تا شاید در فرجامِ کار – البته اگر تا‌ آن‌زمان جانی برای‌شان باقی مانده باشد- با یک خودکشیِ لذیذ، تمامِ احکامِ ابلاغی را به چالش بکشند.

مَرد با خود اندیشید:

«عادلانه نیست. اما عجالتاً بد هم نشد. دست‌کم از هوای همیشه آلوده دوزخ و دود و دم و سر و صداهای گوش‌خراش و کشنده‌اش راحت می‌شویم. آری! هم‌اکنون در این هوای مطبوع، از رایحه خوشِ مستراح، لذت خواهیم برد!»

زن هنوز گیج بود. خبطِ خود را درک نمی‌کرد. با خود اندیشید:

«در ‌میانِ دودِ اگزوزِ خودروهایی که زپرت‌شان غم‌سوز گشته و تِرتِرهای اعصاب‌ خُورد‌کنِ موتورهای قُراضه و غرق در‌ میانِ ساختمان‌های کج‌وکوله نخراشیده‌ای که سر به فلک کشیده و تاریکی را به ارمغان آورده‌اند، یافتنِ درختی نیمه‌ خشکیده که هنوز چند‌ سیبِ نیمه‌گاز زده در ‌میانِ‌ شاخ‌ و ‌برگ‌های کچلش باقی‌مانده بود، نعمتی بس عظیم است. نیست؟ پس مجازاتِ ما از چه روی است؟»

***

زمین برعکس می‌چرخید و خورشید در اندیشه بلعیدنِ کائنات بود. “گالیله” از چرخش‌های پی‌درپیِ زمین، احساسِ تهوُّع داشت. “سقراط”، شوکران را بر صورتِ اژدها تُف کرد. “گرشاسپ” در انتظارِ بیداری، خمیازه می‌کشید. “آشیل” به نبرد با تاریکی‌ها می‌اندیشید. “کارگرانِ سازنده اهرام” عصیان کردند. “مایاها” با نفرت، “کریستف‌کلمب” را در افکارش غرق کردند. “گوپدشاه”، سُم از خوشحالی بر زمین می‌کوفت. “نئاندرتال‌ها” بی‌خیالِ “اسکیموها” به ناکجا می‌گریختند. سرزمینِ “وایکینگ‌ها” در زیرِ امواجِ سونامی، محو شد.

تیترِ روزنامه‌های صبح، حاکی از آن بود که حساب‌کتابِ زمین بدجور درهم‌پیچیده است!

“بِکِت” در گورِ خود، ریزریز خندید!

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

ویولون

زن در گوشه تخت نشسته و هق‌هق‌اش را قورت می‌داد.

مَرد اما در کنارِ پنجره ایستاده و با مکیدنِ سیگار، دنیای بیرون را نظاره می‌کرد: طبیعتی سرشار از ساختمان‌های کج‌و‌کوله و دود و دمِ ماشین‌ها، با فرو‌رفتن‌های پی‌درپیِ امواجِ همهمه در گیج‌گاهِ جنبندگان و شهری که می‌گویند زنده است…

***

زن ویولون خاک‌خورده‌اش را برداشت و نواخت.

مَرد اما در کنارِ پنجره ایستاده و با مکیدنِ سیگار، دنیای بیرون را نظاره می‌کرد: عربده‌کشیِ دو مَرد برای تصاحبِ جای پارکِ ماشین؛ صدای گوش‌خراشِ جوانی که با تخفیف، نداشته‌هایش را می‌فروخت و جیغ‌های زنی بر سر کودک پنج‌ساله‌اش که بدون ‌‌توجه به نداریِ مادر، ملتمسانه تقاضایِ خریدِ بادکنکی رنگی را داشت. شاید می‌خواست درونِ آن بادکنک نشسته و به هوا برود. به آن دورها. به آن‌جایی‌که هیچ بادکنکی نخواهد ترکید…

***

زن از اتاق بیرون آمد و بر مَردی که دیگر نبود خیره شد.

مَردی که درون بادکنکی نشسته و به آن بالاها رفته بود. به آن دورها. به آن‌جایی‌که هیچ بادکنکی نخواهد ترکید…
زن به اتاقش بازگشت و ویولونِ خاک‌خورده‌اش را در دلِ هیاهوی شهر، دفن کرد…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

مرگ

با وجودی‌که دربِ قفس باز بود، اما جغدِ پیر حوصله پریدن نداشت. بیرون شدن از قفسِ فلزی و درون شدن به آزادیِ مجعولی که در اصل، قفسی است با ابعاد گسترده‌تر، حماقتی مزخرف است. نیست؟

حلزون در خانه‌اش آرمیده بود. شاید مشغول شنیدن اخبار از تلویزیونِ کهنه‌اش بود. VOA یا BBC ؟ چه فرقی می‌کند. فرجامِ همه‌شان یکی است. فرجامِ همه‌شان، نرسیدن به حقیقت است. نیست؟

زن در خود قدم می‌زد. گاهی لگدی بر افکارش می‌نواخت. گاهی با سِگِرمه‌های درهَم، فحشی نثار دیروز و امروز کرده و بر ریشِ فردا می‌خندید. شاید هم گرسنه بود. جویدنِ گوشتِ تنِ خود لذیذ است. نیست؟

کوهِ بلندی که در آن دورها بود، تَرَک برداشت. کوهی که شکافته شود، دیگر با وصله‌ و‌ پینه جمع ‌و ‌جور نخواهد شد. مگر می‌شود؟ چشمش کور! آن ‌روزها که پشت ‌و‌ پناهِ خلقی بود، باید به فکرِ این‌روزهای بی‌پناهی می‌افتاد. این عقوبتِ بی‌فکری است. نیست؟

***

جغدِ پیر، حوصله‌اش سر رفت. چندباری دور‌تا‌دور قفس را گز کرد ولی بی‌فایده بود. هیجان‌انگیز نبود. نهایتاً فکرِ‌ بکری از ذهنش گذشت. برای فرار از بی‌حوصلگی، خودکشی کرد. خوب کرد؛ نه؟

حلزون – در پای تلویزیون- چشم‌هایش گرم شد. خوابیدنی لذیذ را طلب داشت. آرام‌آرام پلک‌هایش به روی ‌هم می‌افتاد که ناگهان کِرم‌ها ریختند و برای مصادره کردن خانه‌اش، سَر‌و‌کله‌اش را لِه‌و‌لَوَرده ساختند. حلزون با لبخند، مکیدن مرگ را آغاز کرد. خوب کرد؛ نه؟
زن، پِلِکیدن در خود را رها کرد و به عقربه‌های ساعت خیره شد. برای دوختنِ آسمان به زمین، نیازمند گامی بلند بود. چنگ انداخت و قلبش را بیرون کشیده، در معده‌اش دفن کرد. خوب کرد؛ نه؟

کوهِ بلند، از شدّتِ فشارِ درد و رنج و غم و اندوه، منفجر شد. ترکیدنی لذیذ از دردِ خلق! خلقی که به او تکیه کرده بودند در زیرِ آوارِ او، زنده‌به‌گور شدند. همه با هم. با دردهایشان. در زیر آوارهای تنها پناه‌شان. کوه، در واپسین لحظاتِ بودن، لبخندی تلخ بر جماعت انداخت و نبودن را آغاز کرد. خوب کرد؛ نه؟

***

سُرخوردن در آسمان و پرواز در عُمقِ زمین با تکّه‌های پنیری که دزدیده شد و فردایی که در استمرارِ دیروز نبود، دلچسب نیست. تکّه‌های کوه را با قلب من پیوند بزن و در خانه حلزون به امانت بگذار تا در هنگام پرواز با کلاغ، سبک‌بال باشی. آیا مکیدنِ من تلخ است؟ آری تلخ است. اما تو در جبری مرکّب؛ مجبور به مکیدنِ من و تحمّلِ تلخیِ بی‌پایانم هستی. بُریدنِ رگ‌هایت دشمنی نیست. من رگ‌هایت را می‌بُرَّم تا پس از خالی کردن خونابه‌های چرکینت، آن‌ها را مملو از ادرارِ خوش‌بوی حقیقت کرده، آینده‌ای تاریک‌تر از امروز را برایت به ارمغان آورم. زیبا نیست؟ گزگز‌ شدنِ افکارِ تو، نشانه مرگِ تدریجیِ ماست. بیا خوب بمیریم. بیا بی‌درد بمیریم. بیا همدرد بمیریم…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

معمولی

مدت‌ها بود که عادت کرده بودم، معمولی نفس می‌کشیدم.

اما امروز صبح، برخلافِ معمول، نفس کشیدنم غیرمعمول بود:
با خس‌خس.
با سختی.

نشستم و در انتظار نزدیک‌شدِن مرگ، اندکی صبر کردم. احتمالاً پایانِ غیرمعمول این روزمرگیِ معمولی، فرارسیده بود.

در این گیر و دار، یادِ چشم‌های معمولیِ تو، ناخواسته از ذهنم گذشت. تو را که معمولی دوست داشتم. تو را که معمولی برایت حرف می‌زدم و در پسِ خوشمزگی‌های بی‌مزه‌ام، با حُجب و حیای دلچسبت، طبق‌معمول ریز‌ریز می‌خندیدی. دل‌انگیز بود این خاطرات آشنای معمولی.

به خود که آمدم، متوجه شدم که خس‌خسِ سینه‌ام بند آمده است.
راهِ تنفُّسم باز شده است.
خوب که دقت کردم، دیدم که طبق‌معمول، معمولی نفس می‌کشم.
این یعنی باز هم پایانِ کار نرسیده است…

سِگِرمه‌هایم را در‌هم ‌کشیدم و خود را برای یک روزِ معمولی دیگر آماده کردم…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

خانواده

مُرد…

شلنگ‌های در بینی و سوزن‌های فرو‌رفته در رگ‌هایش نیز نتوانست او را -که عزمِ رها شدن از بندِ سرطانِ زندگی را داشت- از رفتن منصرف سازد…

بوی تَعفُّنِ داروها و آمپول‌ها و استفراغ و ادرار، از گوشه ‌و ‌کنارِ بیمارستان به هوا برخاسته بود و حلقومِ هر جنبنده‌ای را مورد تجاوز قرار می‌داد…

کنارِ تخت، دربِ یخچالِ کوتاهِ نیمه‌خراب و کئیف، نیمه‌باز بود و چند کمپوتِ گندیده و خورده نشده برای رفتنِ او زار می‌زدند. روی یخچال دسته‌گلی بدبخت هم‌زمان با مرگ او پژمرد…

***

«من از مرگ هراسی ندارم. مرگ حقِّ من است و من تسلیمِ او. اما از این مَحبَسِ دلگیر و بدبو می‌هراسم. مرا رها کنید. من مرگ در خانه، درکنارِ خانواده‌ را برمی‌گزینم. مرا رها کنید…»

***

اولی با جامه‌ای خوش‌رنگ و عطری محرِّک، در خیابان‌ها می‌پلکید…

دومی آن‌سوی آب‌ها، سیاهی‌ها را رنگِ شادی زده و در پاچه خلق می‌چپانْد…

سومی با همسرش در پارک قدم می‌زد و فردا را مرور می‌کرد…

***

دیروز در فردا حَل شد و امروز را ذوب کرد. گذر از فردا با جاماندن در دیروز ممکن نبود؛ اما انگیزه‌ای هم برای رفتن نبود. قلبْ گندید تا مغزِ مجهول، فرمانِ خوابیدن صادر کند. پاها را با تبر نشکستند. هنوز سالم بود. اما جاذبه غم، سنگینی نعش را دو چندان می‌کرد. دیروز که در میانِ هق‌هق‌های فردا مُرد، امید به فردا هم مُرد. امروز از لذایذ دنیا، جان‌کندن نصیبِ او گشت. لذیذ باید مکیده شود! افسوس! آهای حلزونِ نگون‌بخت! به‌طمعِ تصاحبِ خانه‌ات، پاره‌ات کردند؟ آن‌ها غافل بودند؛ تو ببخش… اگر می‌دانستند که خانه حلزون پس از مرگِ حلزون، تکّه‌سنگی بی‌ارزش بیش نخواهد بود…
کاش می‌دانستند…
کاش…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

هیچ

کلاغِ پیر در ارتفاعِ کم، در ‌میانِ شاخه‌های بی‌برگِ درختِ نیمه‌جان، ناامیدانه می‌چرخید. قارقارِ دل‌خراشش، دلِ مَرد را تراش می‌داد. مَرد اما سر‌در‌گریبان، همان‌گونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، می‌کوشید تا با اندیشیدن به هیچ، درمانی برای دردهایش بیابد.

– «سرانجامِ این نوشته‌ها چه خواهد شد؟»

سگی فرتوت، پوزه بر خاک می‌مالید و ملتمسانه از مادرِ‌ هستی، از این زمینِ‌سخاوت‌مند تکّه‌استخوانی را طلب می‌کرد. تکّه‌استخوانی از دنده نخستین مخلوق، یا تکّه‌ای شکسته‌شده از جمجمه یک نئاندرتالِ عاشق که شاید اکنون پس از چهل‌هزار‌سال مدفون‌شدن در رَحِمِ این مادر‌ِسخاوت‌مند، قِی گردیده و او را از گرسنگی – در این سوز و سرمای خشکِ پاییزی- نجات دهد. هر زوزه دل‌خراشِ سگ، دلِ مَرد را تراش می‌داد. مَرد اما سردرگریبان، همان‌گونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، می‌کوشید تا با اندیشیدن به هیچ، درمانی برای دردهایش بیابد.

– «من خسته‌ام، من خسته‌ام از سوختن و درد کشیدنِ زخم‌های عمیقِ تو…»

در حفره تنگ و تاریکی در قلبِ درخت، جغدِ پیر چمباتمه زده و با چشمانی کم‌سو، مرگ را انتظار می‌کشید. دردهایش را شکیبا بود. تنها گاهی منقارِ کوچکش را درونِ پرهایش فرو می‌کرد و یکی از محکم‌ترین و قدیمی‌ترین پرها را می‌کَنْد و از جا در‌می‌آورد تا شاید با این دردِ مقطعیِ اندامش، برای لحظه‌ای از دردِ دائمیِ افکارش فارغ شود. سکوتِ او، دلِ مَرد را تراش می‌داد. مَرد اما سَر‌در‌گریبان، همان‌گونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، می‌کوشید تا با اندیشیدن به ‌هیچ‌، درمانی برای دردهایش بیابد.

– «سردی نگاهم چه کسی را می‌سوزاند؟ من محکومم، من محکومم به نیستی…»

کلاغ پیر بر روی سرِ مَرد بنشست. با کوبیدن منقارش بر فرق سر او، روزنه‌ای ایجاد کرد و با ولع، توده‌های نرم و خاکستری مغزِ مَرد را تکّه‌تکّه بیرون کشید و شروع به بلعیدن کرد.

سگِ فرتوت، چند گامی خود را جابجا کرد و در کنارِ مَرد بنشست. مغموم بر مَرد نگاهی بیانداخت و ناگزیر، دندان بر استخوان‌های ساقِ پای او انداخته، با ولعْ مشغولِ جویدنِ آن شد.

جغدِ پیر بر حالِ مَرد گریست.

مرد اما سر‌در‌گریبان، همان‌گونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، می‌کوشید تا با اندیشیدن به ‌هیچ‌، درمانی برای دردهایش بیابد…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

فال فروش

مثل هر روز، با غروبِ خورشید و پنهان شدنِ رذالت‌های بشری در تاریکیِ شب، از خانه خارج شد. آرامشِ شب را به هیاهوی مذبوحانه و منزجر‌کننده روزمرگی‌های جماعتِ سرخوش، ترجیح می‌داد.

بی‌حوصله و افسرده بود. با گام‌هایی سنگین و وارفته، همچنان که از گوشه خیابان، به‌سوی ناکجا پیش می‌رفت، در صداهای مزخرفِ بوقِ ماشین‌ها و اندکْ‌ سر‌ و ‌صدای مردمی که با تاریک‌شدنِ هوا هنوز در خیابان‌ها ولو بودند، آرام‌آرام به افکارش جهت داده و مثل هر روز، در ذهنش هستی را با همان معیارهای آب‌نکشیده فلسفی‌مآبانه و چندش‌آورش، مرور می‌کرد:

«کائناتِ لایتناهی، ستاره‌ها و سیّاره‌ها و سیاه‌چاله‌های غرق در کهکشان‌های لجوج و سرگیجه‌های تهوّع‌آور… مگر نقطه نامشخص و مبهمی به نامِ زمین در ‌میانِ این هستیِ بی‌انتها، چیزی بیشتر از یک سنگریزه بی‌ارزش در دلِ اقیانوس‌هاست؟ کافی است تحت‌تاثیرِ جاذبه یک شهاب‌سنگِ عظیم‌الجثه، از مدارِ سرگیجه‌آورِ چرخش‌های تکراری خارج شویم. دیگر نه “دکارت” و هست و نیستش باقی می‌ماند، نه “حافظ” و جام مِی‌اش، نه “سقراط” و مجادله‌های ابلهانه‌اش، نه “نیچه” و نظریه‌های احمقانه‌اش و نه “سوفِسطائیان” و سفسطه‌های خنده‌دارشان. فکر می‌کنیم مهم هستیم اما هرزمان که یک سنگریزه بی‌ارزش در دلِ اقیانوسْ ارزشِ “بودن” را یافت، ما نیز می‌توانیم ادعا کنیم که “هستیم”…»

غرق در افکارِ خود بود. گاهی نیز پوزخندی نیش‌دار به لَهْ‌لَهْ‌زدن‌های مردمانِ حقیری می‌زد که برای جمع‌کردنِ شندرغاز پولِ سیاه، روزها و ماه‌ها، زمانِ خود را برای شیّادی و کلّاشی و کلاه‌برداری به هدر می‌دادند: «بیچاره‌ها!…»

با اخم و بدخُلقی، سیگارش را گوشه لب‌هایش گذاشت و آتش زد. برای گریز از سروصدای بوق‌ها و حرّافیِ مردمی که با زن و بچه مشغولِ قدم‌زدن – و احیاناً به دنبال رستوران یا کافه‌ای برای تناولِ شام یا نوشیدنِ قهوه و ساعتی بعد تخلیه آن در خلا و به گند‌ کشیدنِ دنیا- بودند؛ مسیرش را کج کرد و در کوچه‌پس‌کوچه‌های خلوت و خاموش، قدم بگذاشت. وانگهی این مسیرِ هر شبش بود، با گام‌های تکراری و افکارِ تکراری…

در خود گم بود که صدای دلپذیرِ فرشته‌‌ای کوچک – که شاید از جهانی دیگر به زمین سفر کرده بود- او را از دنیای مشکوکش بیرون کشید:

«آقا فال می‌خری؟…»

مات و مبهوت به آن چشم‌های سیاه خیره شد. فرشته کوچکی را دید که در میانِ آن کهنه‌جامه پاره و آن کفش‌های دهان‌باز و آن موهای خاکی، هنوز زیباتر از هر مانکنِ اتو کشیده و هر دوپای پُر‌مُدّعایی بود… در آن ظرافت و یکرنگی، مشغولِ حَل‌شدن بود که با لبخندِ تلخِ دخترک، به خودش آمد. نشست و دست بر گیس و رخسارِ او کشید.

دخترک شاید خاطره دست‌هایی که با سیلی صورتش را نوازش کرده بودند، از ذهنش گذشت که کمی ترسیده و سعی کرد دور بشود. مَرد که اکنون متوجه ترسِ او شده بود، به خود آمد. ایستاد و کوشید تا با نگاه و لحنِ جدّی‌تری که آرامشِ دخترک را بر هم نزند، با او برخورد کند:

«خودت یکی بده…»

درونِ مَرد، ولوله‌ای برپا بود. برای دریافتِ فالِ خود، در دِل، دِل‌دِل می‌کرد. شاید در آن لحظه برای نخستین ‌بار، اسیرِ خرافه‌ای شیرین شده و گمان می‌کرد که شرحِ‌احوالِ تقدیرش در دستانِ کودکانه آن فرشته کوچک است…

فال را که گرفت، پولِ آن را حساب کرد و خواست گام‌هایش به سوی ناکجا را دنبال کند که دوباره دخترک با نگاهی که ‌از‌ شرم‌ به‌زمین ‌دوخته و لب‌هایی که از نجابت می‌‌لرزید، زمزمه کرد:

«این پول برای آقاست… باید به او بدهم… می‌شود کمی هم پول به خودم بدهید… گرسنه‌ام…»

این واژگان همچون شلّاق‌هایی دردناک از دستانِ تنومندِ روزگارِ بی‌رحم، بر سر و صورتِ مَرد اصابت کرد. در خود پیچید. زمین و زمان می‌چرخید و او نیز مشغولِ حل‌شدن در میانِ هست و نیستِ روزگار بود. مثل سرگیجه‌های تهوّع‌آورِ کهکشان‌های لجوج… در آن لحظه خواست دار و ندار و هست و نیستش را به پای آن فرشته کوچک، پیشکش کند. اما افسوس… چه بسا “نداشته‌هایش” بر “داشته‌هایش” می‌چربید…

***

سال‌ها بعد، مردمِ شهر، هر روز جنازه مفلوکی را می‌دیدند که با غروبِ خورشید و پنهان‌شدنِ رذالت‌های بشری در تاریکیِ شب، از خانه خارج شده و با گام‌های سنگین و وارفته – بی‌حوصله و افسرده- از گوشه خیابان، به سوی ناکجا به پیش می‌رفت. مَردی که دیگر جهان را با معیارهای فلسفی‌مآبانه‌اش به گند نمی‌کشید… مَردی بی‌روح با چشمانی خالی از همه‌چیز… مَردی که هست و نیستش را روزگاری در قمار با چشم‌های فرشته‌ای کوچک، باخته بود…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

مَردی که مُرد

باران بارید…
سقفِ خانه چکّه کرد…
مَردی در سرما لرزید و مُرد…

وانگهی پیشتر مُرده بود. چه بسا آن روزی که همسرش از نداری نالید و رفت، مُرده بود. چه بسا روزی که با خطی قرمز؛ میانِ خود و جهان، فاصله انداخته و به انزوای دوزخ خزیده بود، مُرده بود.

مَرد مُرد، با دلی که خالی بود. بی‌دغدغه. تنها دل‌نگرانی‌اش تکّه‌ کاغذ‌هایی بود که گهگداری روی آن‌ها را با واژگانی که در اعماقِ دلش ته‌نشین شده بودند، به گند می‌کشید. «این کاغذها چه خواهد شد؟» این تنها دغدغه همه زندگانی‌‌اش بود.

***

باران بیشتر بارید…
سقفِ خانه تخریب شد…
مَردی که مُرده بود، در زیرِ آوار مدفون گردید…

موشی خسته و مفلوک، پریشان‌حال از این‌سو به آن‌سو جست‌و‌خیز می‌کرد. با چشم‌هایی گشاد و نگران. در میانِ خاک و آوار، سوراخی پیدا کرد و پایین رفت. طولی نکشید که با ولعْ مشغول جویدنِ غذایی لذیذ گردید…

مردی که مُرد، سنگ‌قبری نداشت که سال‌ها بعد شکسته شود…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe