موتزارت در لابلای نُتهایش خفه شد
و یک شعرِ احساسی،
اسـیرِ فلسفه شد…
مارِ بیچاره،
اشتباهی موسی را بلعید
و چاپلین از فَرطِ جنون،
بر دیکتاتور خندید
شعری که زندگی را ول کرد،
ماورایی شد…
و شاعری که اسیرِ زندگیِ کافکایی شد…
خاطراتِ جدایی…
دو قشر…
دو ابهام…
ترمینالِ جنوب و فرودگاه امام…
و خلقی خسته در خانههای استیجاری
و خشمی خفته در شعرِ بهمن انصاری…
قِی شد عقدهها دوباره بر روی این کاغذ:
«دور شو برو لعنتی، متنفرم من از…»
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم