میسوخت… آهـسـته میانِ زیرسیگاری
بیحوصله، خسته در این شبهای تکراری
میسوخت… لای حرفهای نصفه و ناقص
وحشتزده از طعنههای هر کس و ناکِس
میسوخت… لای فعلهای مسخره، بیخود
سرگیجه از مرغ و الاغ و عَرعَر و قُدقُد
میسوخت… در دود و دمِ شهرِ اساطیری!
یکمُشت خلق و هِرهِر از فَرطِ شکمسیری
***
میسوخت در خاکسترش با بغض میخندید
در مغزِ بیمارش بدونِ حرف، میگندید…
در مغزِ بیمارش کسی آهسته گُم میشد
میلان و لندن هم شبیهِ خاش و قم میشد
در مغزِ بیمارش تو را شکلِ لولو میدید!
چیزی شبیهِ غـصـههای شاملو میدید!
خود را انیشتین، نیچه و ماریکوری میدید
با چشمهای تـابهتـا، بـابـاقوری میدید!
***
با چشمهای تـابهتـا، در شعر گُم میشد
کُنجِ کُمُد، یک جِنِّ غمگین، نالهای بیخود…
بر جِنِّ در کُنجِ کُمُد، با حرص میخندید
با ناامیدی در خودش، آهسته میگندید
با ناامیدی کَـلّـه بر دیوار میکوبید…
در مغزِ خود -در کرمها- صدبار میلولید
در مغزِ خود از بیپدرها نانبُری میکرد
در لای یکمُشت از جماعت خودخوری میکرد
***
میسوخت در لای جماعت بیصدا میسوخت
بر جِنِّ در کُنجِ کُمُد هی چشم را میدوخت
میسوخت لای حرفهای نصفهی بیخود
در عُمقِ مغزش هی صدای عَرعَر و قُدقُد
در عُمقِ مغزش با انیشتین، قهر و لج میکرد
در عُمقِ مغزش بیپدرها را فلج میکرد!
میسوخت… آهـسـته میانِ زیرسیگاری
وحشتزده، میسوخت در کابوسِ اجباری
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم