شبِ جنون
شبِ غم
و دوباره دربدری….
نگاهِ من به تو که…
حیف…
عازمِ سفری…
و باز هم شب و غم در هجوم خاطرهها
و باز هم من و بغضم ، تَهِ مشاجرهها
و باز هم من و دیوار و مُشت و فریادم
که خسته از دی و اسفند و تیر و مردادم
که خسته از سفرت، از نبودنت سیرم
که میشوم متلاشی، که باز میمیرم
که باز میمیرم، در جنونِ افکار و…
که باز میمیرم، در سکوت و اجبار و…
که باز میمیرم، در هـجـومِ فریادم
که در سکوت و نبودت به یادت افتادم
و باز پای سکوتت… به بیخ خرخرهام
و باز عربدههایم به بختِ مسخرهام
و باز طعنه ز هر ناکس و کسی خوردن
و باز هم نرسیدن… و باز پژمردن…
و باز هم شبِ تاری که شعر را بلعید…
و مغزِ تلخ و سیاهی که در خودش گندید
و مغز تلخ و سیاهی که از خودش سیر است
که از تو و شب و غمهای چرت، دلگیر است
و از تو و شب و غمهای چرت، دلگیرم
که در تو و غم و بغض و اشک میمیرم
و باز میمیرم… لای زهـرِ خاطرهها…
و باز میمیرم… در تَـهِ مـشاجرهها…
و باز میمیرم… در میانِ مـردادم…
و نعره در تَهِ بغضت… و داد و فریادم
و خسته در تَهِ بغضت، اسیرِ گریه شدم
که سُرفهسُرفه و دودها… نصیبِ ریه شدم
که سُرفهسُرفه در این شهرِلعنتی مُردم
که طعنه از در و دیوارِ آهنی خوردم
که طعنه از تو بخوردم در این سکوتِ شبت
که شعر بودم و مُردم میانِ هر دو لبت
که در جنون و تباهی، اسیر نعره شدم
که لای دلهرههایت، شبیه صخره شدم
شبیه صخره شدم، منفجر شدم اما…
از عشق و نفرت و شب، منزجر شدم اما…
سـتـون زدم، وسطِ تکـّـههای آوارم
که خـاطـراتِ نهان را یواش بردارم
شبِجنون، شبِتاریک و سرد و دربدری
من این حوالی و آنور تو عازم سفری
من این حوالی و گیج از جنون و سردردم
و رفتنت به کـجـا را نظاره میکردم…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم