آن دورها در دورترین نقطه شهر؛ جایی درست در وسطِ شلوغیها و لابلای آمدورفتِ مَردم، “شاعری دیوانه” با خود خلوت کرده و واژگان را در ذهنِ پریشانش نشخوار میکرد:
«ظاهراً غریب افتادهام. من متعلّق به این نسل نیستم. رفقای من سالها پیش از زاده شدنِ من، مرگ را در آغوش گرفتهاند. “هدایتها” و “میرزادهها” و خروارخروار همفکرانِ من، دهها سال قبل از من آمدند و رفتند. وانگهی این منصفانه نیست که آنها در شبهای زمستانهای برفآلودِ طهران در “کافه نادری” دور هم جمع باشند و هفتاد سال بعد، من در دود و دَمِ زمستانهای غبارآلودِ تهران، همچون سگِپاسوخته گوشهای غریب گیر افتاده و حتی ندانم که چه مرگم است. آنها زود آمدند یا من دیر رسیدم؟ چه میدانم… عجب پرسش عبثی! مردهشورش را ببرند! دانستنِ پاسخِ این قبیل پرسشهای بیهوده، چه دردی از من دوا میکند؟ عجالتاً چیزی که عیان است، آن است که در دنیای بیشرافتها گیر افتادهام و مصیبت چنان بیخ پیدا کرده که دیگر حتی با دستبردن به سوی قلم هم نه تنها تسکین نمییابم که بندبندِ این روحِ بیمارتر از جسمم به سختی شکنجه میشود.»
مردک درحالیکه مغزش گِزگِز میکرد، همانگونه که بهسانِ جسدی رنگپریده، سلانهسلانه از لابلای خلق و سروصدای ماشینها عبور میکرد، همچنان در ذهنِ خود – که دیگر از خیابانهای تهران نیز شلوغتر شده بود- وراجی را ادامه داد:
«عُقم مینشیند از بوی گندِ افعالِ این جماعت. الکیخوشهای مزخرف. جوری قهقه میزنند که آدم مشکوک میشود نکند واقعاً دَری به تخته خورده و بَرّه گمشده به گله بازگشته است؟ مسخره است… اصلاً به من چه مربوط… گور پدرشان… بود و نبودشان چه دخلی به من دارد؟ چیزی که دردآور است این است که دیگر در این زمینِ پهناور، سوراخی نمانده که در آن رَدّی از این جماعت دیده نشود. تُخم و تَرَکهشان را همهجا پخش کردهاند!»
از آن خیابانِ شلوغ، وارد کوچهای باریک شد. خلوت بود. سکوتِ این پسکوچههایی که هنوز در دنیای تکنولوژی، بوی بافتِ قدیمیِ روزهای دور را میداد، ظاهراً آرامشی موقّتی برای او به ارمغان میآورد. زنی در حالیکه چادر به دندان گرفته و کیسهای حاویِ چند میوهی پلاسیده در دست داشت، از کنارش عبور کرد. مردک او را ندید. همانگونه که هیچکس را نمیدید. او همچنان در افکارِ مغشوشِ خود درگیر بود:
«فلسفه وجودیِ این موجودِ دوپا چیست؟ اگر نباشد به کجای زمین بَر میخورَد؟ اصلاً به چهدردی میخورَد؟ کاش به جای آدمیزاد، گاو و گوسپند بودیم! وقیحانه خود را باهوشترین موجودِ کائنات میدانیم اما عجالتاً خبر نداریم که از فضولاتِ چارپایان نیز کمتریم! چه بسا فضولاتِ چارپایان در جایگاهِ کود، به رشدِ درخت و سرسبز شدنِ زمین کمک مینماید اما ما، روزگارِ زمین را سیاه کردهایم! چه مصیبتی از این بالاتر که میزان فایدهی ما از فضولاتِ چارپایان نیز کمتر باشد؟!»
آن شاعرِ دیوانه، آن فیلسوفِ آبنکشیده و آن نویسنده پریشان؛ با انبوهی از افکارِ چروکیده، همچنان گام برداشت و دور و دور و دورتر شد… اما خودمانیمها! مردکِ دیوانه خیلی هم بیراه نمیگفت! این موجود دوپا شاید واقعاً از فضولاتِ چارپایان هم کمتر باشد! نیست؟!
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها