– «امشب بیا دوباره با هم…»
هیس!
خسته است!
سالهاست که این مَرد بر خودش چشم بسته است
افکارِ او پریشان از ناکجا تا کجاست…
از این جماعت بریده و
از خود گسسته است…
خشمگین نیست،
شاید فقط کرگدنی بیشرف است…
– «ولی این حقِّ تو نیست…»
بس کن!
این حرفها مزخرف است…
مقصد من تو نیستی…
هیچ نیست…
رهایم کنید…
فردای من پوچ و عبث و بیمصرف است…
باز مچاله شدم؛
وِز وِز کیست؟
– «بهمن…»
خفه شو!
چای تلخ را بنوش و اسیرِ فلسفه شو!
از تاریخ بُگذر و غرق در شب و سیاهی و جنون
با یادِ من
برهنه ولو وسطِ ملحفه شو!
نه! دیگر اشتباه نمیکنمت!
– «گوش کن این یه راز…»
این من نگشوده باید تخته شود چون که باز…
بگذریم!
قِی کن مرا و خط بزن از جهان، نام من؛
باز کن برای خودکشیام باز این شیرِ گاز را…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم