تنها نبود. دخترک با نگاهی سرد، بازوی وی را گرفته بود. وانگهی او نمیدانست. تاریکیِ مطلق آزاردهنده است؟ شاید! شاید اگر معیارِ درستی برای لذتبردن اختراع میشد، میشد این لذت را با لذتِ یک بحثِ نافرجام در بابِ تفسیرِ چند رباعی از “خیّام”، سنجید.
گام برداشتن سخت، ولی شدنی بود. این راهی بود در مرگ؟ یا پایانی پیش از مرگ؟ یا شاید هم لذّتِ گندزدن بر ترسِ پس از مرگ؟ همراهیِ دخترک را میپذیرفت اما به آن نمیاندیشید. به کژدمهای پیرامون هم نمیاندیشید.
زمان، خاموش بود و مثلِ هرروز، شب بود. گامهای سست و استوار، با نوعی بیخیالی و هیجانِ غیرقابلِ وصفی یکی پس از دیگری بر روی زمین کشیده میشدند. پُشتِسرشان، پیرمردی جسور و کوتاه و گوژپشت، در حالی که زنجیری به کمر بسته و تابوتی را به دنبالِ خود میکشید، با چالاکیِ شگفتانگیز و خندههای مرموز، میجهید و با یک شادیِ پنهانی، میکوشید تا عقب نماند.
در تاریکیِ کِرِخت و بدبو، دخترک به زمین خورد. مَرد ایستاد. دخترک در چشمهایش مرگ را میمکید و مَرد با چشمهای نداشته بر دردش مینگریست:
دردی که نبود؛
و نگاهی که نبود؛
و دخترکی که نبود؛
در دنیایی که بود…
دخترک را به آرامی بلند کرد. او را در تابوت گذاشت و بدونِ گذاشتنِ دربِ تابوت، ایستاد و به مسیر ادامه داد.
پیرِ چموش، در حالی که از سنگینیِ بار، زیرلب غرولند میکرد، همچنان میکوشید تا با یادآوریِ آزادی – که در پیش داشت- سنگینیِ تابوت را فراموش کرده و با کوششِ بیشتری مسیر را ادامه دهد.
مَرد همچنان در خاموشی گام برمیداشت. کوه و دشت و رود و جنگل، در سیاهی و تاریکی از زیر گامهایش میگذشت و او همچنان گام برمیداشت…
درونِ جنگلِ مرگ، گام برداشتن سخت بود…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها