Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

یارو

“یارو” به استکان چای خیره بود. سیگارش تا نصفه به خاکستر رسیده و بی‌حرکت لای دستانش جا خوش کرده بود. افرادِ باقی‌مانده از پیچ‌و‌خمِ‌روزگار، خیره بر او بودند و در انتظارِ باز شدنِ دهانِ چروکیده و نیمه‌خشکِ وی، سماق می‌مکیدند. با ریختنِ خاکسترِ سیگار به روی زمین، “یارو” به خودش آمد. پُکِ عمیقی بر آن مرگِ تدریجی زد و بافتنِ اراجیفی که به دو‌ریال و ده‌‌شاهی نمی‌ارزید را دنبال کرد:

«آهان! یک روز صبح بود – یا شاید هم ظهر- که وقتی چشم گشودم، متوجه گردیدم که دیگر دلم نمی‌خواهد او را داشته باشم. یقیناً در آن لحظه بیشتر از هر زمان دیگری دوستش‌داشتم. اما بر آن شدم تا دیگر برای داشتنش کوشش نکنم. شاید این به آن دلیل بود که یاد و خاطراتش از او، خوش‌معرفت‌تر بودند! شوخی نیست! سال‌ها خودش نبود و یادش بود! حالا خودش را می‌خواستم چکار؟ اُنس و اُلفتی که با خاطراتش داشتم، دلیلِ محکمی بود که اگر خودش را به‌دست می‌آوردم، احساس گناه و خیانت به خاطراتش می‌کردم! آن تلخیِ دلچسبی که در اعماقِ خاطراتش جا مانده بود، برایم جذاب بود. یک‌مُشت خاطراتِ گَس. بی‌رحمانه تصمیم گرفتم تا دیگر به سراغش نروم. البت که این تصمیمی عاقلانه بود. من مَردِ روابطِ عاشقانه نبودم. من با افسردگیِ همیشگیِ رخنه‌کرده در تاروپودِ غرق‌ در بیماری ‌و نکبت کجا و آن یگانه دخترکِ همیشه ‌خندانِ از هفت ‌دولت‌ آزاد، کجا؟… درست در همان لحظه بود که عطایش را به لقایش بخشیدم.»

یکی از افرادِ باقی‌مانده از پیچ‌و‌خمِ ‌روزگار، شبیه حیوانی رَم کرده واژگان را نشخوار کرد: «اشتباه کردی! این عقب‌نشینی، جز از ضعفِ نفس و پذیرفتنِ شکست، نشان از چیز دیگری هم داشت؟»

“یارو” پاسخ داد:

«شاید! نمی‌دانم… اهمیتی هم ندارد… جبرِ روزگار، به‌هرحال کار خودش را می‌کند… تقلّای ما هم شبیهِ دست‌وپا زدن‌های پیش ‌از غرق‌ شدن، مسخره و بی‌نتیجه است… گاهی باید پذیرفتنی‌ها را پذیرفت… در آن روزگار که من سرگرمِ عشق‌بازی‌های تلخ و سرد با خاطراتش بودم، او از غمِ فراقِ معشوقه اخیر، به آرامی در خود می‌شکست. این یک چرخه دائمی بود که در بازه‌ای به وسعتِ یک تاریخ، و در جغرافیایی به وسعتِ یک زمین، هزاران سال بود که می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخانْد…»

“یارو” سکوت کرد. چاییِ یخ‌کرده را بالا آورد تا گلویی تازه کند. اما متوجه شد که آن معدود افرادِ باقی‌مانده از پیچ‌و‌خمِ‌ روزگار نیز رفته‌اند. با خود گفت: «چاییِ یخ‌کرده هم عجیب لذت‌بخش است!» و استکانِ ‌چای را یک‌نفس سرکشید!

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

دانلود کتاب کتیبه‌های کوروشدانلود کتاب اساطیر ایرانیدانلود کتاب زرتشت و زرتشتیاندانلود کتاب شهریاران طبرستاندانلود کتاب انقلاب مشروطه
دانلود رمان مسلخ روحدانلود کرگدنیسمدانلود کتاب " سرزمین جذامی‌ها "دانلود کتاب آخرین یاغیدانلود کتاب چنین گفت حافظ


Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe