یک کهکشان در گردش و من غرقِ سرگیجه
شاید دوباره کِـرمها، با مـن نمیسازند…
در شهرِ بیعـابر، من و یک سـایـه و یک زن
این خـاطـراتِ لـعـنـتـی، هرگز نمیبازند…
شعر و غزل، چای و سکوت و فحش و یک سیگار
لبریز از خـیـّام و درد و دود و دَم با تو
در انـفـجـارِ حـادثـه، قـصـدِ سـفـر کردم
این خـانـه را از ریـشـه من آتـش زدم با تو
یک زخم، روی کتفِ دُبِّ اکـبـر افتاده است
جـامِ سِکَندَر در غروبِ جـمـعـه غم را خورد
آنکس که با شعر و غزل دمخور بشد، آخر
در هِژدهِ تیرِ فلان سال، تیر خورد و مُرد
چکّش برای مـغـزِ هر انسان ضروری نیست
مـغـزِ مرا با شعرهایت لِـه بکن خـیـّام
در کهکشان با من بچرخ و چرخ کن مـغـزم
در لای شـعـر و سـایـه و کِـرم و زن و ابهام
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم