وحشتزده از خوابِ تاریکم پریدم باز
کابوسهایم گاز میزد بر من و روحم
بوی لَجَن میداد، دنیای درونِ من
کُلِّ جهان در قایق و من غرق با نوحم
تکرار کردم درد را، در خود فُرورفتم
تکرار کردم مرگِ خود را باز با لذَّت
تکرار کردم هیچ را، با حیرت از هیچ و…
رگ را تُهیکردم از اینخون و از اینغلظَت
با خندههای تَلخ، بر خود ناسزا دادم
یکمُشت خَلقِبیشرف، مرگِ مرا دیدند
شب بود، هرروزِ تو و تاریک در من بود
اینهیچکسها، هیچوقتمنرانفهمیدند
میترسمازخود، ترسدارم از شب و روزم
میترسم از بودن، نبودن، زندگی، فردا
با تَرس از بود و نبودت، تَلخ خوابیدم
برخاستم -مَبهوت- در فردای ناپیدا
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم