مدتها بود که عادت کرده بودم، معمولی نفس میکشیدم.
اما امروز صبح، برخلافِ معمول، نفس کشیدنم غیرمعمول بود:
با خسخس.
با سختی.
نشستم و در انتظار نزدیکشدِن مرگ، اندکی صبر کردم. احتمالاً پایانِ غیرمعمول این روزمرگیِ معمولی، فرارسیده بود.
در این گیر و دار، یادِ چشمهای معمولیِ تو، ناخواسته از ذهنم گذشت. تو را که معمولی دوست داشتم. تو را که معمولی برایت حرف میزدم و در پسِ خوشمزگیهای بیمزهام، با حُجب و حیای دلچسبت، طبقمعمول ریزریز میخندیدی. دلانگیز بود این خاطرات آشنای معمولی.
به خود که آمدم، متوجه شدم که خسخسِ سینهام بند آمده است.
راهِ تنفُّسم باز شده است.
خوب که دقت کردم، دیدم که طبقمعمول، معمولی نفس میکشم.
این یعنی باز هم پایانِ کار نرسیده است…
سِگِرمههایم را درهم کشیدم و خود را برای یک روزِ معمولی دیگر آماده کردم…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها