تهماندههای خاطراتی تـلـخ و نامفهوم
با بُغض در عُمقِ زنی بیحوصله، جاماند
میخُورد مغزش را سکوتِ شب، نمیفهمید…
در سرنوشتِ مسخره، در بُهت و شوک واماند
آهسته، بیحال و پریشان، در نهان میرفت
تهماندههای خاطراتی کُـنـجِ دل میمُرد
مخلوقها با قـهـقـهـه پُشتِسَرَش بودند…
خود را کنارِ آبرویش، بیصـدا میبُرد
آرام خالی کرد، ذهنِ خویش را از خویش
نامِ غریبی را شنید… آهسته مکثی کرد
میریخت آوارش به روی خود، به آرامی…
زآنپس نگاهی خیره بر یک قابِعکسی کرد
از هر که بود و هر که باید بود ، بیزار و
از هر که هست و هر که دیگر نیست، در نفرت
همچون جسدْ بیروح، سوی قبرِ خود حیران
در ذهنْ خط میزد بهروی نامِ […] با حسرت
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم