پاییز له شد زیر پای خلق با خشخش
یک من که ماند این گوشه با خروارها پرسش
از هیچها در انتظارِ هیچ و پوچ و هیچ
مثل طنابِ دار، مایوس از شب و بخشش
مثل دو روزی بعدِ برفِسخت… یخبندان
با کفشهای صاف، پاره، بیمِ سُر! لغزش!
مثل تصادف، قطععضو و نیمِ تن افلیج
بدخلقیِ معشوق… یارِ سالم و گردش!
خروارها پرسش به سَر، سرگیجههای گیج
در پوزخندِ موشها، شیر و قفس، غرِّش!
حیف از نکرده اشتباه و حرفِ زور و باز
صدبار پوزش، باز پوزش، باز هم پوزش
در فکرِ پاییزی که له شد قبلِ بهمنماه
یک نامه جا مانده و خروارها سوزش:
«در بهمن و خرداد و آبان، خودخوری کردم
من دوستتدارم نمیفهمی چرا کصکش؟!»
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم