Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

اشرف مخلوقات

استکانِ چایِ نیمه‌خورده را درون نعلبکی گذاشت و گفت:

«با اُلدُرم‌بُلدُرم‌کردن که چیزی درست نمی‌شود. حرف، تخمِ لق است. امروز که نیازمند صَنّار و ده‌شاهی هستیم، مامِ میهن چنان چادر و چاقچورش را برچیده و چپ‌چپ به ما نگاه می‌کند که انگار چشم به ارثیه نداشته پدری‌اش داریم. با این اوصاف گویا بدهکار هم شدیم. عنقریب باید به‌جرم نفس‌کشیدن و زنده‌بودن در خراب‌آباد، مالیات نیز بپردازیم. حالا فردا‌روزی که با فرشته‌‌مرگ از دیارِ فانی به دیارِ باقی کوچ کرده و سخاوت‌‌مندانه بازپرداختِ بیمه و حقّ‌و‌حقوقِ عائله را به زال و زاتول‌مان دادند، چه سودی برای من دارد؟ فردایی که من نباشم چه اهمیتی دارد که چرخشِ زمین به‌کدام سویی خواهد چربید؟ شتر اگر مُرده هم باشد، باز پوستش بارِ خر است!»

استکان را بالا آورد و باقی‌مانده چایِ یخ‌کرده را سر‌کشید. بیرون از دایره دغدغه‌های او و خارج از چهار دیواریِ محقّرش، پیرمردی در مغاز‌ه‌ای کهنه که روزگاری برای خودش برو‌بیایی داشت، روی صندلیِ چوبیِ موریانه‌خورده‌ای نشسته بود و – درحالی‌که دیگر به دردِ زانو‌هایش خو گرفته بود- صورتِ چروکیده‌اش را به بیرون دوخته و حسرتِ آمدنِ مشتری را با چشم‌هایش می‌مکید.

مَردی باریک و بلندبالا با سری که تا زیر چشم‌هایش در شال‌گردنِ کهنه‌ای پنهان بود، از جلوی مغازه او گذشت. برای رسیدن به آلونکِ اجاره‌ای‌اش، بی‌حوصله گام برمی‌داشت. بیست‌و‌اندی سال بود که این مسیر کِسِل‌کننده منزل تا اداره‌ای که ظاهراً تنها نان‌دانی‌اش بود را روزی دو مرتبه می‌پیمود. غمِ بیماریِ دختربچه‌اش و خستگی از نداریِ همیشگی، افکارش را زُق‌زُق می‌کرد. به سر کوچه که رسید، ایستاد تا ابوقراضه ‌کهنه ‌اسقاطیِ ‌نارنجی‌رنگی – که پشتِ‌سرش ردّی از دودِ سیاه را برجای ‌می‌گذاشت- از مقابلش عبور کند.

زنی که در صندلیِ عقب نشسته بود، سرش را به شیشه چسبانده و با چشمانی باز، در هَپَروت سِیْر می‌کرد. نه گردنبندی از یادگارهای مادر برایش باقی مانده بود و نه لباسِ کهنه‌ای تا برای پرداختِ کرایه عقب‌افتاده زیرزمینِ استیجاری‌اش، به فروش برساند. جز تنی که هنوز در میان‌سالی جوان بود، هیچ سرمایه‌ای نداشت. در کلنجار میان صیانت از شرافت یا تحمّلِ دردناکِ گرسنگیِ فرزندانِ بی‌پدر، مشغولِ دست‌و‌پا زدن بود.

خودرو تِرتِرکنان از روبروی برجی سر به ‌فلک ‌کشیده عبور کرد. در بالاترین طبقه آسمان‌خراشِ نخراشیده، مردی پیپ می‌کشید و در میان دغدغد‌ه فکریِ مهیبی، خودخوری می‌کرد. او در دو راهیِ پوشیدن کت‌و‌شلوارِ سُرمه‌ای فرنگی‌اش‌ یا بر تن کردن شلوارجین و تی‌شرتِ ایتالیایی‌اش برای مهمانیِ آخر شب، سرگردان شده و کلافه بود.

در شهری که چشم‌های نیمه‌مرده بردگانْ گود افتاده و هر روز، ولایاتِ بیشتری شبیه به سرزمین‌ِ جذامی‌ها می‌شدند، او حقیقتاً اشرف مخلوقات بود. بر پدرِ باور نکن لعنت!

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

دانلود کتاب کتیبه‌های کوروشدانلود کتاب اساطیر ایرانیدانلود کتاب زرتشت و زرتشتیاندانلود کتاب شهریاران طبرستاندانلود کتاب انقلاب مشروطه
دانلود رمان مسلخ روحدانلود کرگدنیسمدانلود کتاب " سرزمین جذامی‌ها "دانلود کتاب آخرین یاغیدانلود کتاب چنین گفت حافظ


Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe