باران بارید…
سقفِ خانه چکّه کرد…
مَردی در سرما لرزید و مُرد…
وانگهی پیشتر مُرده بود. چه بسا آن روزی که همسرش از نداری نالید و رفت، مُرده بود. چه بسا روزی که با خطی قرمز؛ میانِ خود و جهان، فاصله انداخته و به انزوای دوزخ خزیده بود، مُرده بود.
مَرد مُرد، با دلی که خالی بود. بیدغدغه. تنها دلنگرانیاش تکّه کاغذهایی بود که گهگداری روی آنها را با واژگانی که در اعماقِ دلش تهنشین شده بودند، به گند میکشید. «این کاغذها چه خواهد شد؟» این تنها دغدغه همه زندگانیاش بود.
***
باران بیشتر بارید…
سقفِ خانه تخریب شد…
مَردی که مُرده بود، در زیرِ آوار مدفون گردید…
موشی خسته و مفلوک، پریشانحال از اینسو به آنسو جستوخیز میکرد. با چشمهایی گشاد و نگران. در میانِ خاک و آوار، سوراخی پیدا کرد و پایین رفت. طولی نکشید که با ولعْ مشغول جویدنِ غذایی لذیذ گردید…
مردی که مُرد، سنگقبری نداشت که سالها بعد شکسته شود…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها