گذشتم از تنِ تو، تا گُم شوم در خودم
من سیزدهَم، نحسیِ طالعِ این رابطهام
تـاوانِ گـنـاهِ مرا تو میدهی رفیق…
من هم میانِ واژهی زمستان، حرفِ «ت» اَم
خط میزنمت از خودم با شعر و واژهها
از یادِ تو مینوشم، از این شرابِ ناب…
این است پایانِ بازی، تَهِ قصه، تَهِ خط…
دیگر تویی و شبِ تنهایی و قرصِ خواب
در قبر نیست هنوز این جسدِ عبوس و لجوج
در این برزخِ بودن و رفتن سردرگم است
بیگانه در میان جماعت، خاموش و سُست
هر روز سوژه و نقلِ محافلِ مَردم است
بانو، یگانه حوّای من، آدمت کجاست؟
اینبار من جای تو این سیب را خورده است
بهمن… این ماهِ نرسیده به نوروز و بهار
بیشک در آخرِ این شعرِ تلخ، مُرده است
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم