آهی که بعد از رفتنت، مـانـوسِ لبها شد
یکمُشت پیغام از قدیم، کابوس شبها شد
کابوسهای خشمگین، ترسِ من و هقهق
با اشکهای بوفِکور، در عُمقِ یک صادق
بگذشتن از تو، ترس و غم، تقدیرِ جبرم… آه
من یک جسد، بیسرنوشت در کُنجِ قبرم… آه
در کُنجِ قبری سرد و تـاریک و پـلاسـیده
بینورِ خورشیدی که از مشرق، نـتـابـیـده
بینورِ خورشیدی که مدتهاست خاموش است
یک کِرم میبلعد مرا، بدجور مدهوش است
یک کِرم میبلعد مرا با اشـتـهـا… مُـمـتَـد
میبلعد او، تا بودنم لـبـریـزِ شک گردد…
شاید نبودم هیچوقت، سهمت چه از من بود؟
در بیشعوری غرق یا… فهمت چه از من بود؟
فهمت چه از من بود، از شبها و سردردم؟
فهمت چه از من بود، از پـایـیـز پُردردم؟
فهمت چه از من بود، از افـکـارِ مغشوشم؟
فهمت چه از من بود، از تـلـخـیِ آغوشم؟
تـلـخـیِ آغـوش و من و غمهای پر پیچ و…
از هیچ رفتن سوی هیچ و باز هم هیچ و…
در هیچها، فریاد با قُفلِ سکوت و… حیف
سازِ تو و رویای پرواز و سقوط و… حیف
حیف از تو که از درد، شاید مُردهای… شاید
شاید تو هم از مردمان سرخوردهای… شاید
شاید تو هم از جنسِمن، سنگ و چُدَن گشتی
معشوقه وارونهبختِ کـرگـدن گشتی
شاید تو هم از قـافـلـه، جـا مـانـدهای آخر
شد نِفله، عُمری اعتقاد و خواهش و باور
شاید که حُکمِ بازیات، حبسِابد خوردهاست
در کنجِ قبرت، کِرمها را یک جسد خوردهاست
من یکجسد، بیسرنوشت، با کِرمها محشور
مشروط در هر تِرمِ عُمرم، دائمالمهجور
مشکوک بین مردمان، غَـرقِ تَـفَـحُّـصهـا
مشروط در کابوسهای این تَـنَـفُّـسهـا
کـابـوسهـای خشمگین، در نورِ خورشیدم
این منکه مدتهاست در این غار تبعیدم
با جُـغـد، در اعماقِ صـادق معتمد گشتم
من خسته در سرمای بهمن، منجمد گشتم
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم