زن در وسطِ اشک، غمش را بلعید
در لای دو خروار حماقت، خندید
آهسته میانِ سایهها گـز میکرد
از اینهمه بدبختیِ خود حَظ میکرد!
دلخسته، سقوط، زخمهای مُهلِک
میرفت، به یادِ خاطراتِ مضحک
مَردی که نبود، از سرش رد میشد
در جیغ و غَم و فحش، مُرَدَّد میشد
میرفت ز خود دور شود، اما حیف…
با رفتنِ او، سایهها بَـد خـرکیف!
با رفتنِ او خاطرهها جـیـغ شدند
آلوده صد سرنگ و تزریـق شدند
میرفت که از خود به کجاها نرسد
بـدبـخـتـیِ امـروز ، به فردا نرسد
میرفت، که با گریهشب سیر شود
میرفت، که بـازنـده تـقـدیـر شود
یکمُشت خیالِپوچ، از خود جاماند
مَردی که نبود ، در کجا تنها ماند
مَردی که نبود، در غمش دق میکرد
مَردی که نبود دوباره هقهق میکرد
مَردی که نبود، مُرده در سرما بود
میرفت زن و بیخبر از فردا بود
میرفت و خیالِپوچ، با خود میبُرد
در لای دو خروار حماقت، میمُرد
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم