از من بنوش، از این هیچِ مُطلق و نچسب
در شک میان بود و نبودم سکته کن، بمیر!
قلیان بکش با غلام و عباس و حسن!
به جهان بیهودگیات را دیکته کن، بمیر!
یک عُمر مُـرَدّد در انتخابِ جبر یا جبر؟
این زندگی فلسفهاش بدردنخور است!
از شادی و امید و فردای بهتر مگو
که گوشِ من از این مُزخرفات، دیگر پُر است
نگاهکردن و دیدن یکی نیست… بگذریم!
تو با جواد و منصور جوجه را به سیخ بکش!
اگر چَکُّشِ مَعرفت را به سرت کوفتند
نترس! فقط چَکُّشِ را به چهارمیخ بکش!
جز حافظ و یار و چشم و موی مشکیاش!
جهان هیچچیزِ بدردبخورِ دیگری نداشت
از من بنوش، تا غرق در فلسفهام باشی
این چَرخه، هیچچیزِ حیرتآوری نداشت
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم