با دلهره از ترسِ مرگت، خودکشی کردم
این زندگی، هرروز سرد و ساکت و گَس بود
درگیر با سَرگیجههای مُمتدِ هرروز
هر در گشودم پشت آن، دیوارِ مَحبَس بود
در نفرت از هر مَرد و نامرد و شغال و دیو
با بُغض، چشمت را به هر دیوار حَک کردم
در یک گذارِ ناگزیر از خویش تا خورشید
بر هرچه هست و هرچه شاید نیست، شک کردم
اِنکارِ من بود، آنکه من را خطخطی میکرد
من جُستجو در هر غزل، مصلوب در خویشم
خورشید را در چاهِ خُشکی دفن کردم تا
شاید نَمیرد هیچ عقرب، دیگر از نیشم
یکعُمر من بیگانه بودم با وطن، با تو
پسکوچههای شهرِ من بوی لَجَن دارد
هرگوشه رفتم، غوطهور در خونِ خود دیدم
نَعشِ غریب و نیمهجانِ کرگدن دارد…
***
با دلهره از ترسِ مرگت، رفتم از هر شهر
هرکوچهای را بیهدف صدبار گز کردم
از ترسِ هر اخبارِ تلخ و پوچ و نامفهوم
هرگوشهای مخفی شدم، خود را عوض کردم
خود را عوض کردم، گریزان رفتم از خود تا…
این کرگدنها در زمستان باز تبعیدند
در برف و بوران و تگرگِ عُمقِ بهمنماه
از ریشه، من را کِرمهای پَـست بلعیدند
از ریشه بلعیدند… رویای پریدن را
از ریشه بلعیدند… داغِ عشق را از بیخ
با دلهره از ترسِ مرگت، دستهایت باز
روی صلیبم میکِشَد نعشِ مرا بر میخ
میچرخد این چرخه به دورِ هیچ، هرروز و…
خَلقی مُزخرف دورِ خود، یکعُمر چرخیدند
با حیرت از جهل و جهالت، مردمانِ پوچ
یکبار حتّی… اینجماعت هم نفهمیدند
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم