گیج میرفتم سرت را در هجومِ خاطرات
یک چِکِ برگشتخورده، پشتِ بانکِ صادرات
قهر در شبهای ممتد، بغضِ پنهان در گلو
حسرتِ بوسیدنت… لای کتابِ شاملو
حسرتِ پایانِ وحـشـت، نیمهشبهای دراز
حسرتِ دیدار… با آن چشمهای نیمهباز
حسرتِ لمسِ تنت… لبخندهای سردِ تـو
میکِشم دردِ شدیدی باز در سردردِ تـو
***
در سَرَم سردردهایت، رخنه در جان میکند
مانده اینجا از تو یک سایه که عصیان میکند
بیتفاوت ، غـرق در افکارِ کـشـدار و لَـزِج
سایهای بیروح، بیرنگ و پریشان و سِمِج
روبرویت مردهای، تلفیقی از مـن در زنـی
سایهای بیروح ، در اعماقِ یک اهریمنی
پشتِسر یکمشت از من، از تو و از خاطرات
اشکهای یک کلاغی پشتِ بانکِ صادرات!
***
جای یک چَک، سرخ، رویگونههای صورتت
فحشهای آبدار ، سرگیجههای مـفرَطت
زیر چشمت یک کبودی… غیرتِ مردانهام
واکنشهای برآشفته، خشن، خصمانهام
در تو من بود و زنـی تا قرنها افسرده بود
در تَهِ قصه کلاغی غرق در خون… مرده بود
روی لبهایت… رد خونِ خشکی جاری و…
پشتِ بانکِ صادرات، یک سایه غرقِ زاری و…
***
پشتِ بانکِ صادرات یک خاطره از غصه مرد
یک چِکِ برگشتخورده، فحش خورد از پولِخُرد
فحش خورد تلخندهایت، مثلِ بغضی در گلو…
فحش خوردم، خوردنت را… در کتابِ شاملو
گیج میرفتم درونت، شعر در اندیشه بود
چرتوپرتی روی کاغذ، شاعری بر شیشه بود
در تو و سرگیجههایت،حسرتی جان میگرفت
فرصتی یک بهمن از عمقِ زمستان میگرفت
***
گیج میرفتم سرت را ، باز عمری آزگار…
من چِکی برگشتخورده بودمت، از روزگار
من چَکی در صورتت بودم… غرقِ سوءظن
مثل گل در فاضلاب، تلفیقی از عشق و لجن
رخنه در رویای فردا، شاعری آشفتهحال
طالعِ نحست… کلاغی دربدر… در انفعال
سایهای گیج و مریض و تلخ، همچون زهرمار
دستهچکهایم به نزدِ هرکسی، بیاعتبار
***
رد خونِ خشک، ماسیدهست در کنجِ لبت
سایهای با اشک خوابیدهست در نیمهشبت
حسرتِ دیدار را با خود به گورستان کشاند
زیرِ چشمانِ کبودت، بوسههایش را نشاند
در سَرَش سردردهایت را به جانش میخرید
هرشب از بامِ خیالت، چون کلاغی میپرید
گیج میرفت و نمیرفتم بدونِ خاطرات
دفن شد با حسرتت در پشتِ بانکِ صادرات!
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم