کسی از سرنوشتِ نحسمان خبری نداشت
شاید این زندگیِ تلخ، پایان بهتری نداشت
جز تلخندهای چاپلین و لبخندهای ما
این زندگی هیچ سکانسِ حیرتآوری نداشت
از شرق به غرب رفتن یا از غرب به شرق…
این دور و بر هیچوقت رهگذری نداشت
غرق در دود و دمِ سنگینِ اتوبوسها
این شهرِ دلمُرده هرگز شکل دیگری نداشت
یکمُشت حرفِ مزخرف، اراجیف و دروغ
حالِ بدِ ما را هیچ بیپدرمادری نداشت
الاغهای بـورژوا و خشمِ بر لُمپَنها…
این شهر هیچ جز لاتهای کلهخری نداشت
در لابلای ورقهای خـاکگـرفـتـهام…
این داستانِ نصفه هیچ فصل ِآخری نداشت
از چه باید گفت در این روزهای عجیب؟
بختِ بدِ ما را هیچ بنیبشـری نداشت
در قیل و قالِ عرعرِ احشام، این جهان
حتی یکبار هم تبسُّمِ مختصری نداشت
خودکشیِ جغدها و بوی بدِ گاز، باز…
این شبهای مزخرفشان هیچ سحری نداشت
زرتشتِ نیچه و فرار از ناکجا تا کجا…
شاید حتی او هم خون بر جگری نداشت
با این همه، این خرابآبادِ مخروبهشان
جز بُرّندگیِ چشمانت هیچ خطر ِدیگری نداشت
***
در لای نُتهای موتزارت، اشکهای یواش
آوازِ سازِ تو را حیف… هیچ دلبری نداشت
آه و غمِ ونگوک در آن شبهای سیاه
نقش و نگارِ تو را هم هیچ دفتری نداشت
رستم و گریه در غمِ سهرابِ جوان…
برقِ نگاهِ نابِ تو را هیچ خنجری نداشت
جز حافظ و تو و چشم و موی مشکیات
جهان هیچچیزِ بدردبخورِ دیگری نداشت
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم