این تیغ را بر رگ نکش، شاید نباشد دیر
شاید هنوز از بودنت، این دل نباشد سیر
این تیغ را بر رگ نکش، بیهوده با منباش
شاید شدی عاشق، بدون جنگ یا پرخاش
این تیغ را بر رگ نکش، پایان غمانگیز است
بعد از تو هر فصلم در اینت قویم… پاییز است
این تیغ را بر رگ نکش، حِسِّ بَدی دارم
حِسِّ پریشانِ اسیرِ مُرتدی دارم
این تیغ را بر رگ نکش، بیتو تَنَم سرد است
بیتو میانِ کِرمها، غمگین و پُردرد است
این تیغ را بر رگ نکش، از تیغها سیرم
مثلِ کلاغی دربدر، سَرخُورده میمیرم
***
مثل اسیر و کِرم و پاییز و کلاغِ پـیـر
همراهشو با من، در این مُردابِ دامنگیر
همراهشو با من در این بیراهِ نامعلوم
با بَرقِ چشمانت بسوزان این جهانِ شوم
با بودنت، با بودنم، لبریزِ بهمن باش
بی جنگ و بیپرخاش با من باش، با من باش
لبریزِ بهمن باش و گرما را نثارم کن…
این تیغ را بر رگ بکش، سوی مزارم کن…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم