دردهایی…
مثلِ خوره…
در زندگی…
مرموز…
که میخورَد روحِ مرا در اِنـزوا هر روز…
که میتَراشد و میبَلعد و نمیدانند
میانِ مَردُمِ کـور ، جُـغـدها نمیمانند
که میرود به کُما، هرشبی که بیخواباست
که میزند به سرش، در جنون چه بیتاباست
که میپَرَد شبها، در میانِ کابوسش…
که میدهد دشنام، بر جهان و ناموسش…
که خسته بود و به فکر دوباره خُفتن بود
که از زمان و زمین حسِّ خوبِ رفتن بود
که از زمان و زمین، خسته بود و عُق میزد
میانِ هر جمله، دائماً تُـپـُق میزد!
که هی تُپُق میزد، لای حرفهای لَزِج
میانِ نفرت و فحش و سؤالهای سِمِج
میانِ مَردُمِ کور و کَـر و خُرافاتی
میانِ زاهد و مُفتی، مُـغ و خراباتی
خراب و سردرگم، در میانِ خود گُم بود
که مثلِ جُغدی پیر، غرقِ در تلاطُم بود
که در درونِ خودش، دائماً فرو میرفت
که بغض و نفرتها، در تَهِ گلو میرفت
بشد شبی تسلیم، در میانِ الفاظ و…
جهان فرومیشد، در شب و غم و گاز و…
در اِنزوا جُغدی، پَرشکسته میرفت و…
که صادقانه و غمگین و خسته میرفت و…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم