با خاطرات و داغِ دل، پرواز تا مریخ تکرار و هی تکرار، در چرخیدنِ تاریخ مغزِ من و یک چکّش و پیچ و دِرِیْل و میخ دردِ تبر، از ریشه کندن، از تو و از بیخ
«شاید دوباره باز…» بس کن لعنتی دیر است این مُرده مدتهاست حتّی از خودش سیر است زخمِ خودش را میفشارد، سخت درگیر است از شعر و درد و خاطراتت سخت دلگیر است
یک یادگاری روی من، در قعرِ تنهایی هرشب به یادِ بودنت، در شوک و رسوایی پژمردنِ اندیشهام، پیش از شکوفایی… فردای تو بیمن عجب دارد تماشایی
در نیمهی سرمای بهمن، سوز و غم یا که… من با تو و یادِ تو، بودی تو ولی با که؟… «آخر چرا؟» بس کن! صدایت نشنوم تا که… جنگ است زینپس بین من با هرکسی را که…
افسوس از شبهای غمگین را سحر کردن گم شد تو در این زندگی، از درد پیچید و… دردِ داوینچی… غُصههای مَردِ بیفردا مهمانِ شامِآخر و… یک زن که ترسید و…
یک زن که ترسید و گریزان رفت از اینجا یک زن که در خود با خشونت خودزنی میکرد دردِ داوینچی… شامِآخر… مَردِ بیفردا… با میخ و با من آشکارا دشمنی میکرد
با حرص از من، شامِآخر را تناول کرد آن میخ در کُنجِ خیابان، در تَصادُف مُرد زآنپس داوینچی با خدایش خودکُشی کرد و… یک زخمِ کهنه با خشونت روحِ من را خورد
آندورها یک بُغض بر گوسالهای قِی شد روحِ داوینچی بیصدا در خود فرو میرفت در شامِآخر زهر بود و زن نمیدانست یک مَرد از رویای او، بیآبـرو میرفت