تنها نبود. دخترک با نگاهی سرد، بازوی وی را گرفته بود. وانگهی او نمیدانست. تاریکیِ مطلق آزاردهنده است؟ شاید! شاید اگر معیارِ درستی برای لذتبردن اختراع میشد، میشد این لذت را با لذتِ یک بحثِ نافرجام در بابِ تفسیرِ چند رباعی از “خیّام”، سنجید.
گام برداشتن سخت، ولی شدنی بود. این راهی بود در مرگ؟ یا پایانی پیش از مرگ؟ یا شاید هم لذّتِ گندزدن بر ترسِ پس از مرگ؟ همراهیِ دخترک را میپذیرفت اما به آن نمیاندیشید. به کژدمهای پیرامون هم نمیاندیشید.
زمان، خاموش بود و مثلِ هرروز، شب بود. گامهای سست و استوار، با نوعی بیخیالی و هیجانِ غیرقابلِ وصفی یکی پس از دیگری بر روی زمین کشیده میشدند. پُشتِسرشان، پیرمردی جسور و کوتاه و گوژپشت، در حالی که زنجیری به کمر بسته و تابوتی را به دنبالِ خود میکشید، با چالاکیِ شگفتانگیز و خندههای مرموز، میجهید و با یک شادیِ پنهانی، میکوشید تا عقب نماند.
در تاریکیِ کِرِخت و بدبو، دخترک به زمین خورد. مَرد ایستاد. دخترک در چشمهایش مرگ را میمکید و مَرد با چشمهای نداشته بر دردش مینگریست: دردی که نبود؛ و نگاهی که نبود؛ و دخترکی که نبود؛ در دنیایی که بود…
دخترک را به آرامی بلند کرد. او را در تابوت گذاشت و بدونِ گذاشتنِ دربِ تابوت، ایستاد و به مسیر ادامه داد.
پیرِ چموش، در حالی که از سنگینیِ بار، زیرلب غرولند میکرد، همچنان میکوشید تا با یادآوریِ آزادی – که در پیش داشت- سنگینیِ تابوت را فراموش کرده و با کوششِ بیشتری مسیر را ادامه دهد.
مَرد همچنان در خاموشی گام برمیداشت. کوه و دشت و رود و جنگل، در سیاهی و تاریکی از زیر گامهایش میگذشت و او همچنان گام برمیداشت…
– «یکمُشت آدمِ پُرمُدعا! هیچچیز نمیدانند و ادعای دانستنِ همهچیز را دارند! تا خِرخِره در نفهمی و جهالت فرو رفتهاند و شاد از پوچیها و هوچیها، روز را شب میکنند و شب را روز! آه…!»
روی صندلیِ فلزیِ گوشه پارک، در خود فرو رفته و ماتم گرفته بود. مغزش تیر میکشید و افکارش زُقزُق میکرد. اندیشههای ملالآور، امانش را بریده بودند. سر و صدای کرورکرور ماشینهایی که کمی آنسوتر – در خیابانِ مجاور به پارک- با بوق و هیاهو میگذشتند، به شدّتْ آرامشِ نداشتهاش را میخراشید.
دو جوان با قیافههایی نیمهشاد و لباسهایی نهچندان نو، بهآرامی از روبروی وی عبور کردند:
– «رئیس قول داد که این ماه حقوقم اضافه شود. بهزودی شرایط بهتر خواهد شد. خیلی عالی است! خیلی!»
– «چه خوب! امیدوارم به مستمریِ من هم چیزی اضافه شود. هرچند که الان هم شرایطِ بدی ندارم. با احتسابِ چهار ساعت اضافهکاریِ روزانهام، قسطهایم بهخوبی پرداخت میشود. خدا را شکر!»
سِگِرمههایش را دَرهَمکشید. برآشفته شد. از درون، با تمام قدرت خودزنی را آغاز کرد. گویی که با گوشههای تیزِ تکّهسنگی مثلثی شکل، سروصورت خود را زخموزیلی مینمود:
«یکمُشت احمق! با دایره دیدِ محدود! شِندرغاز حقوقِ بیشتر بهگونهای خرسندشان کرده که گونههایشان گُل انداخته است! گویی مرگ را دور زدهاند! هَه! این شِندرغاز را خرج چه میکنند؟ کسی چه میداند! اما قرنها بعد به چند تکّهاستخوانِ باقیماندهشان خواهم خندید! در آن روز چهکسی اینها را به یاد خواهد آورد؟ چهکسی اضافهشدن شِندرغاز به مواجبشان را یادآوری کرده و خرسندیِ امروزشان را استمرار خواهد بخشید؟ دایره حقیرِ دنیایشان، بدجور نفرتانگیز است…»
دست در جیبش کرد و سیگاری بیرون کشیده، گوشه لبهایش گذاشت. با آتشزدنِ سیگار، کوشید تا دنیا را آتش زده و اندکی در آرامشِ سیّالِ نبودنها، شناور شود…
***
موشِ کثیفی در فاضلابی تاریک و مرطوب، سر میجُنباند. گهگاهی دُمش را تکانی داده و با بیحوصلگی – با بینیِ کوچکش- فِرتفِرتی میکرد:
– «فاضلابِ تاریک… فاضلابِ بدبو… فاضلابِ کثیف… من از دنیایم متنفرم… من از جایگاهم متنفرم… حتی از اندامِ همیشه لَزِج و خیسِ خود نیز نفرت دارم… اما عیبی ندارد… باز هم صبر میکنم… همیشه اینطور نمیماند! نهایتاً – همانگونه که پدربزرگم وعده داده بود- روزی سوراخی به دنیای روشنایی – به دنیای بالا- پیدا کرده و از این فاضلاب، رها خواهم شد… چه شگفتانگیز است آن روز…»
***
پیرمرد، مغزش همچنان درد میکرد. کمی آنسوتر – درست در کنارِ درختی نیمهخشکیده- تکّهسنگِ خوشدستی توجهاش را به خود جلب کرد. سیگارِ نصفه و نیمه خود را به زمین انداخت و به سوی سنگ رفت. عجب سنگی بود! محکم! با نوکِ تیز! کمابیش بهشکلِ مثلثی نامنظم! خَم شد و آن را برداشت. کمیبعد در حالی که سنگ را در مُشتش میفشُرد، به سوی غارِ مأمنش حرکت کرد. مسیر، طولانی نبود. اما چگونه پیمودنِ همان را هم متوجه نگردید. چرا که در تمامِ این مدت، سرگرمِ اندیشیدن به تکّهسنگی بود که در دست داشت.
بهخود که آمد، خود را روبروی غار دید. مطابق معمول؛ با مشقّتی نهچندان نامنوس، سربالاییِ تند را با سه جهش پیمود و پا در دهانه غار بگذاشت. هنوز شکاری برای امروز به دست نیاورده بود و شکمش به نشانه اعتراض – و شاید التماس- قورقور میکرد. اما او بیتوجه به خمیازههای کِسِلکننده معدهاش، به سمتِ دیواره غار حرکت کرد. یک نگاهِ متحیّرانه به سنگ و یک نگاهِ موذیانه به دیوار انداخت. سپس کار خود را آغاز کرد… با تیزیِ نوکِ سنگ، دیوار را خراشید و با خطوطی کج و مُعَوَّج، بهآرامی دو گوسفندِ شاد را در دلِ دیواره غار، حَک کرد. سپس با خراشدادنِ چند خطِّ عمودیِکوتاه، مَرتَعی برایشان مهیا نمود. گوسفندان، بیدغدغه مشغولِ چریدن بودند. پیرمرد با خود اندیشید:
«یکمُشت احمق! با دایره دیدِ محدود! نشخوارکردنِ علفهای پیرامون، بهگونهای خرسندشان کرده که گونههایشان گُل انداخته است! انگار مرگ را دور زدهاند! هه! این نشخوارکردن را چه سود؟ کسی چه میداند! اما قرنها بعد به چند تکّه استخوانِ باقیماندهشان خواهم خندید! در آن روز چهکسی اینها را به یاد خواهد آورد؟ چهکسی حضور در این مَرتَعِ سرسبز را یادآوری کرده و خرسندیِ امروزشان را استمرار خواهد بخشید؟ دایره حقیرِ دنیایشان، بدجور نفرتانگیز است…»
غرق در نفرت بود. با کینه، سنگِ تیزِ مثلثیشکل را به روی بدنِ یکی از گوسفندان کشید. گوسفندِ نگونبخت، ناامیدانه بَعبَعی جگرسوز از اعماقِ جان کشیده و از قلبش، خونی سیاه جاری شد. پیرمرد با قُلدُری به گوسفند نگاهی انداخت و سپس بیتفاوت حرکت کرده، از غار بیرون آمد. مطابق معمول؛ با مشقّتی نهچندان نامنوس، سراشیبیِ تند را با سه جهش پیمود و به پایین آمد. سپس چند گامِ دیگر برداشت و آنسوتر در کنارِ درختی نیمهخشکیده، آرام گرفت. ظاهراً از انجامِ وظیفهای که بر روی دوشِ خود میدید، اندکی تردید داشت. پیش از شروع – و شاید برای خریدِ اندکی زمان- لفتولیسی کرده، سر جنبانید و پیرامون را نگریست. در یک سو آهویی بدبخت، ناامیدانه از چنگِ پلنگی تیزچنگ میگریخت. در سوی دیگر، مردی تنومند با ریش و موی مُجعَد و پوششی از پوستِپلنگ، چُماقی سنگین را در دست گرفته و بهدنبالِ گورخری میدوید. چه بلبشویی در دنیا بر پا بود! با خود اندیشید:
«چرا همه موجوداتِ زمین، مشغولِ تکّهپاره کردنِ یکدیگرند؟ چرا زنده ماندنِ موجودی، در گروِ مرگِ موجودی دیگر است؟ آیا بدونِ خونریزی، بنیانِ زندگیِ موجوداتِ زنده ساقط خواهد شد؟»
در این افکار غرق بود که ناگهان دندانهای تیزِ پلنگ، در شکمِ آهو فرو رفت و چُماقِ مردِ تنومند، کمرِ گورخر را شکست. خونِ سیاهی که از قلبِ آهو سرازیر شد و خونِ سیاهی که از قلبِ گورخربیرون پاشید، برای پیوند با یکدیگر با تمامِ سرعت به سوی هم حرکت کردند. روزگارِ زمین، در آستانه سیاهشدن قرار داشت.
پیرمرد بیتفاوت نسبت به این فعل و انفعالاتِ آغشته بهخون، سرش را به زیر انداخت و خاکِ نرمِ کنارِ درختِ نیمهخشکیده را با پاهای برهنهاش لمس کرد. سنگِ خوشدستِ مثلثیشکل را در دستانش فشاری داد. ناگهان انگار که از چنگالِ تردیدِ دقایقِ قبل رها شده باشد، بهسرعت زانو زد و با نوکِ تیزِ سنگ، به جانِ زمین افتاد و شروع به کندن کرد…
ساعاتی بعد؛ با کمرنگ شدنِ خورشید و شنیده شدنِ صدای زوزه شغالها، چاله مستطیلشکلِ محقّری در پیشِ پای او آماده بود. بدونِ فوتِ وقت، با یک جهش به درون آن پرید و درحالیکه زانوهایش را در آغوش گرفتهبود، چشمهایش را بست…
***
موشِ کثیف با سرعت در فاضلاب به پیش میرفت. چنان سریع پاهای کوتاهش را تکان میداد که گویی در ارتفاعِ کم، مشغول پرواز بود! هر چندگامی که به تندی برمیداشت، ناگهان میایستاد و با نگاهی حیران، سَرمیجُنبانْد و سیاهیِ لایتناهیِ پشتِسر را مینگریست. اما این درنگ، لحظاتی بیشتر دوام نمیآورد و بهزودی به رفتن ادامه میداد. گهگاهی زیرِ گامهای سریعاش، صدای خِرچخِرچِ ترکیدنِ سوسکی نگونبخت شنیده میشد. در حالیکه شکمش به نشانه اعتراض – و شاید التماس- قورقور میکرد، او بیتوجه به خمیازههای کسلکننده معدهاش، همچنان به فعلِ رفتن وفادار مانده و گامبرداشتن را ادامه میداد. ناگهان روزنه طلایی کوچکی در دوردستها، توجهش را بهخود جلب کرد…
با سرعتِ بیشتری، بیمحابا گام برمیداشت و با تمامِ وجود، بهسوی روشنایی – به سوی رهایی از تاریکی- خود را پرتاب کرد. سرانجام به زیرِ روزنهای رسید که از آن بالا – درست در آن گوشه، در محلِ تقاطع سقف با دیوار- نوری به درخشنگیِ خورشید را به درونِ این فاضلابِ تنگ و تاریک، هدایت میکرد. لازم به هیچ اندیشه جدیدی نبود. بزرگترین رویای زندگیاش در آستانه تحقق قرار داشت. بالا رفتن از دیوار برای او که یکعمر را در پستی و بلندیهای خیس و لَزِجِ فاضلابِ تاریک، بالا و پایین جهیده بود، کارِ سختی نبود. چنگ بر دیوارهای ناهموار انداخت و با مشقّتی نهچندان نامنوس، سربالاییِ تند را با چند جهش پیمود و خود را به دهانه روزنه رهایی رساند…
***
دختربچهای با موهای کوتاه و چشمانی بیتفاوت در پارک قدم میزد. لباسهایش کهنه و سرِ زانوهایش وصلهوپینه شده بود. در یکدستش عروسکی رنگ و رو رفته دیده میشد. سر و صدای کرورکرور ماشینهایی که کمی آنسوتر- در خیابانِ مجاور به پارک- با بوق و هیاهو میگذشتند، آرامشِ زمین را ربوده بود. بااینحال، دخترک، بیخیالِ این اَلَمشَنگه و غوغا، بهآهستگی گام برمیداشت. گویی هیچچیز در سرش نمیتوانست رسوخ کند مگر گودالِ کوچیکی که آنجا پای درختی نیمهخشکیده حفر شده و او را صدا میزد. بالاخره به بالای گودال رسید. کمرش را اندکی خَم کرده، چشمانش را ریز کرد و با دقت درونِ آن را برانداز نمود. گودالی بود مستطیل شکل که پیرمردی مغموم، با زانوهای بغلکرده در عُمقِ نهچندان زیادِ آن با آرامشی وصفناشدنی آرمیده بود. قفسه سینه پیرمرد سوراخ بود و از قلبِ او، چند قطره خونِ سیاه، بهآرامی میچکید و در خاکِ بیقرار، میجوشید. دخترک لحظاتی با بیخیالی درونِ چاله را نگریست. سپس انگار که فکری بهسرش زده باشد، بهآهستگی زانو زد و با آن دستش که آزاد بود، چنگ انداخته و خاکهای انباشته شده در اطرافِ گودال را یواشیواش بهدرونِ چاله سرازیر کرد…
***
در گوشه دیگرِ پارک، جایی که کمتر صدای عبورِ ماشینها شنیده میشد، درختانی نامنظم، در میانِ زبالههای انسانی که به ریشههایشان چسبیده بودند، عُق میزدند. ناگهان از لابلای آتوآشغالها و کیسههای زباله، موشی کثیف، بدنِ نرم و نحیفِ خود را از روزنهای کوچک عبور داده و بیرون جَست. با وجودیکه روشنایی، چشمانِ همیشهعادتکرده به تاریکیاش را میزد، اما گرمای این روشناییِ دلچسب، برای او شیرینتر از خوشمزهترین حشراتِ درونِ فاضلابها بود. غرق در شادی و شعف، مشغولِ نگریستن به جهانِ نویافته بود که گربهای از پشتِسر به روی او پرید و با دندانهای تیزش، مشغول جویدنِ اندام نحیفِ او گردید. پکوپوزِ گربه از خونِ موش، سیاه شد…