یک مسیرِ سرد،
تاریک،
یخزده،
صعبالعبور…
یکنفر زنده…
چرا خوابیده امشب قعرِ گور؟
از چهکس خود را بُریده؟
ریشهاش؟
یا یادِ تو؟
از تو شد بیزار؟
یا از چنگِ استبدادِ تو؟
رفت امشب…
رفت امشب، از تـو و دنیای تو
نعشِِخود را غرقکرد با عشق در دریای تو
رفت اما پُشتِسَر، یکمُشت از خود جا گذاشت
بر تو و بر هرچه مثلِتوست، محکم پا گذاشت
نعش را در گور کرد و پوزخندی زد عمیق!
یک لگد بر وسطِ افکارِ پوچت زد، دقیق!
یک لگد بر خلق زد، یک«کونلقش» گفت و رفت
بغض را بلعید، در دل: «بود حقش» گفت و رفت
رفت از شهرِ سیاه و سرد و گند و خطخطی
رفت از یادِ تو و… از یادِ مُشتی پاپتی
رفت در آن دورها، با عشق خود را دار زد
حسرتِ فقدانِ خود، پیوند با اغیار زد…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم