نظریه فرگشت در مورد انسان و تکامل انسان، میگوید که ما متعلق به خانوادهی بزرگ و شلوغِ میمونها هستیم. نزدیکترین خویشاوندان ما، شامپانزهها، گوریلها و اورانگاوتانها هستند. در این میان، شامپانزهها به ما نزدیکترند.
همین ۶ میلیون سال پیش بود که در شرق آفریقا، میمونی دو دختر زایید که در کُدهای DNAشان، دچار دو جهش ژنتیکی متفاوت شدند که باعث شد تا نسلهای بعدی این دو، در طی جهشهای بعدیِ حاصل از جهش ِ اولیه، دچار تغییراتی در اندام و اندازهی مغزشان شوند. یکی از آن دو دختر، مادربزرگ شامپانزهها شد و دیگری مادربزرگ ما.
نتیجهی جهش ِ ژنتیکیِ اولیه و جهشهای متعاقب آن که نسل به نسل ادامه داشت، آن بود که در حدود ٢/۵ میلیون سال پیش، چندگونهی انسانی (حاصل از جهشهای ثانویه) در شرق آفریقا زندگی میکردند.
سادهتر بگویم، همانگونه که خانواده بزرگ گربهسانان از شیر و ببر و پلنگ و چیتا و گربه و… تشکیل میشود، خانواده انسانسایان هم از چندین گونه مختلف تشکیل میشد. ما برخی از آنها را که امروز از روی فسیلهایشان شناختهایم، براساس مکانهای فسیلهای یافتشده، بدینصورت نامگذاری کردهایم:
انسان هایدلبرگ،
انسان ردلفی،
انسان دنیسووایی،
انسان فلورسی،
انسان نئاندرتال
و…
در مقابل، برخی دیگر را نیز براساس ویژگیهای ظاهریشان نامگذاری کردهایم:
انسان راستقامت،
انسان کارورز،
انسان خردمند.
این آخری را که با تکبر نامگذاری کردهایم، تنها گونه باقیماندهی انسانی یعنی خودِ ما هستیم!
برخی از این گونههای انسانی از حدود دو میلیون سال پیش، به تدریج و طی هزاران سال، از آفریقا خارج شده و در آسیا و اروپا پراکنده شدند. مثلا انسان نئاندرتال (که نسبتا بزرگجثهتر از دیگر گونهها بود) در خاورمیانه و اروپا، انسان دنیسووایی در آسیای شرقی و انسان فلورسی (که کوچکجثه و ریزنقش بود) در جزایر جنوبشرقی آسیا ساکن شدند.
یافتههای باستانشناسی میگوید که در طی دو میلیون سال، تغییر چندانی در ابزارسازی گونههای انسانی دیده نشده و تمام گونههای انسانی (که تا این زمان، حداکثر یک میلیون نفر بودند) بدون پیشرفتهای چشمگیر، در آفریقا و آسیا و اروپا روزگار میگذراندند. تمام گونههای انسانی در تمام این دو میلیون سال، یک نقطهی کوچک و بیاهمیت بر روی رادار زیستبوم بودند.
در حدود دویستهزار سال قبل در شرق آفریقا، مغز یک قبیله از انسانهای راستقامت، بر اثر یک جهش ژنتیکی دیگر، بزرگتر شده و سیمکشیهای داخل مغز او، دستخوش تغییر گردید. نتیجه این جهش ژنتیکی، بالاتر رفتن هوش گونهای بود که به آنها انسان خردمند میگوییم.
حالا انسان خردمند، میتوانست ابزارهای پیچیدهتر و خلاقانهتری بسازد و میکوشید تا با ترکیب اصوات حنجره، کلمات بیشتری برای برقراری ارتباط با یکدیگر تولید کند. همچنین مغز بزرگتر باعث شد تا از قوه تخیل گستردهتری بهره برده و توانایی اندیشیدن و نقشهکشیدن را به دست بیاورد.
هفتادهزار سال پیش گروهی از انسانهای خردمند از آفریقا خارج و در سرتاسر آسیا و اروپا پراکنده شدند.
سی هزار سال بعد گروهی از آنها به وسیله قایقها و کشتیهای اولیه، به استرالیا رسیدند و به زودی، دستهای دیگر نیز از طریق تنگه برینگ در شمالشرق آسیا، به آمریکا وارد شدند.
حالا دیگر فقط سه گونه انسانی باقیمانده بودند: نئاندرتالها، فلورسیها و انسانهای خردمند که اجداد ما بودند.
نئاندرتالها بین ٣۵ تا ٣٠ هزار سال پیش و فلورسیها حدود ١۵ تا ١٢ هزار سال پیش منقرض شدند. از این پس ما، تنها گونههای انسانی بودیم که با کمک هوش و زبان کاملتری که داشتیم، توانستیم باقی بمانیم و به اربابهای جهان تبدیل شویم.
اربابهایی شوم که نهتنها احتمالا در انقراض دیگر گونههای انسانی، نقش داشتهایم، که در طی ده هزار سال، ٩٠% گونههای گیاهی و جانوری روی زمین را منقرض و زمین سبز را تبدیل به زبالهدانی سیاه کردیم!