مُرد…
شلنگهای در بینی و سوزنهای فرورفته در رگهایش نیز نتوانست او را -که عزمِ رها شدن از بندِ سرطانِ زندگی را داشت- از رفتن منصرف سازد…
بوی تَعفُّنِ داروها و آمپولها و استفراغ و ادرار، از گوشه و کنارِ بیمارستان به هوا برخاسته بود و حلقومِ هر جنبندهای را مورد تجاوز قرار میداد…
کنارِ تخت، دربِ یخچالِ کوتاهِ نیمهخراب و کئیف، نیمهباز بود و چند کمپوتِ گندیده و خورده نشده برای رفتنِ او زار میزدند. روی یخچال دستهگلی بدبخت همزمان با مرگ او پژمرد…
***
«من از مرگ هراسی ندارم. مرگ حقِّ من است و من تسلیمِ او. اما از این مَحبَسِ دلگیر و بدبو میهراسم. مرا رها کنید. من مرگ در خانه، درکنارِ خانواده را برمیگزینم. مرا رها کنید…»
***
اولی با جامهای خوشرنگ و عطری محرِّک، در خیابانها میپلکید…
دومی آنسوی آبها، سیاهیها را رنگِ شادی زده و در پاچه خلق میچپانْد…
سومی با همسرش در پارک قدم میزد و فردا را مرور میکرد…
***
دیروز در فردا حَل شد و امروز را ذوب کرد. گذر از فردا با جاماندن در دیروز ممکن نبود؛ اما انگیزهای هم برای رفتن نبود. قلبْ گندید تا مغزِ مجهول، فرمانِ خوابیدن صادر کند. پاها را با تبر نشکستند. هنوز سالم بود. اما جاذبه غم، سنگینی نعش را دو چندان میکرد. دیروز که در میانِ هقهقهای فردا مُرد، امید به فردا هم مُرد. امروز از لذایذ دنیا، جانکندن نصیبِ او گشت. لذیذ باید مکیده شود! افسوس! آهای حلزونِ نگونبخت! بهطمعِ تصاحبِ خانهات، پارهات کردند؟ آنها غافل بودند؛ تو ببخش… اگر میدانستند که خانه حلزون پس از مرگِ حلزون، تکّهسنگی بیارزش بیش نخواهد بود…
کاش میدانستند…
کاش…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها