در شهرِ سرگشته تو را از یـادهـا بردند…
نامِ مـرا از خاطِــرَت، این بـادهـا بردند…
دسـت تو را از دسـتهایم… [آه از دوری]
میخواهمت، میخواهمت… اما تو مجبوری…
این حادثه از بیخوبُن افسوس، مسموم است
این غولِ افسرده در این فریاد، مـغموم است
غولی که یک شب در تو و دنیای تو پژمرد
بـود و نـبـودش را به دست بـادهـا بسپرد
از شهرِ تو رفت و ندیدی عُمقِ دردش را
شبهای بیپایان و بختِ تلخ و سـردش را
از شهرِ تو رفتم که رفتن سهمت از من بود
تقویم من درگیر در دیماه و بهمن بود…
از دور میدیدم که چشمانت چه غمگین است
هی دورتر از تو…[چقدر این شعر سنگین است]
از دور میدیدم تو را… لبهات…خاموشیست…
من نیستم دیگر… ولی عکست در این گوشیست…
من نیستم دیگر… هنوز از غـصـه لبریزی؟
من نیستم دیگر… برایم اشـک میریزی؟
من نیستم دیگر… هنوز شبها تو بیداری؟
آن چشـمهای وحشـی و معصوم را داری؟
من نیستم دیگر… هنوزم گنگ و بیتابی؟
شـبهای بیمـن با کتابم باز میخوابی؟
من نیستم دیگر… هنوز از شعرِ من مَستی؟
یـادِ من و دیـوانـهبـازیهـای من هستی؟
یـادِ من و دیـوانـهبـازیهـای بـیمـزّه…
یـادِ من و خـامـوشـیِ ناگاه، در لـحـظـه…
یـادِ من و اندیشههای مـرگِ من با گـاز…
دستِ همیشه سـردِ من را یـاد داری بـاز؟
یـادت هنوزم هست، از تلخیِ آغـوشـم؟
از غُـرغُـر و بدخلقی و افکارِ مـغـشـوشـم؟
از بحثهای عـلـمـیِ پوچ و مزخرفهام؟
از گفتگوی فـلـسـفـی، تاریخِ مصرفهام؟
من نیستم دیگر… منِ بازنده، بدبخت است
این روزهای لعنتی، بدجـور سرسخت است
این روزهای مسخره، بدجـور بـیـمار است
شبها که تو خوابی، دو چشمم باز، بیدار است
دلخسته از دیماه و بهمن، خسته از شبها
دلخسته از پایان و از خـامـوشـیِ لـبها
دلخسته از هر حـادثـه، آرام و مغمومم…
یک غولِ بیفردای بیحال و گَس و شومم
یک غولِ افسرده که در آن روزها گیر است
دلخسته از هر چیز… حتی از خودش سیر است
درگیر با یک بغضِ سنگین در گلو… بیتاب…
دورم… ولی با خاطراتت تا سحر… بیخواب…
از شهرِ تو بدجـور دورم، پوچ و سرگشته…
از آن زمانها دسـتِ سردم، سردتر گشته…
در حلقِ من فریادها خـامـوش و پژمردند…
یـادِ مرا از روزگارت، دیگـران بُردند…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم