خواستم سبز شوم، ساقهام از ریشه گسست
چَکشِ تَلخِ تو کوبید و دل از بیخ شکست
خواستم فحش شوم، دل به دو صد خاطره خورد
خواستم نَعره شوم، نَعره به حلقم گِره خورد
خواستم رود شوم، از تو به دریـا بـرسـم
خواستم شعر شوم، با تو به رویـا بـرسـم
خواستم سنگ شوم، شاکی و بیرحم شوم
بگذرم از تو و فردای تو، بیسهم شوم
***
تَلخم و زندگیام تلختر از زَهـرِ تو بود
تَرسَم از ماندنِ هر خاطره از شهـرِ تو بود
تَلخَم و تَرسَم از این هجرت و از فاصلههاست
تَرسَم از پاسخِ تَلخَت به همه مسئلههاست
تَرسَم از مرگِ بهار است، در این بهمنماه
تَلخَم از بختِ مزخرف… تَرسَم از آخرِ راه…
تَرسَم از مرگِ خودم نیست، تو را میترسم…
از تو و مَقصدِ پوچَت… به خدا میترسم
***
باز با مَقصدِ پوچَت، به گناه افتادم
باز هم شِعر شدم، باز به چاه افتادم
باز از فَرطِ تو، غَم با تو و الکل خوردم
باز هم باختم، از یارِ خودی گل خوردم
باز هم خنده شدم، طعنه به هر اشک زدم
بر تو و بر خود و آیندهمان… کشک زدم…
از تو و رفتنِ تو، لمس شدم… ترسیدم….
بیتو در سـوزِ زمستان همهجا لرزیدم
***
خسته از سـوزِ زمستان غرق در کینه شدم
سوختم آخـرِ بـازی… و قَرَنطینه شدم
سوختم از تو و از بازیِ تو، وقتی که…
فحش خوردم: «لجنِ سادهدلِ مَرتیکه…»
فحش خوردم که تو را با دل و جان خواستمت
قیمتت هیچ نبود، باز گران خواستمت…
فحش خوردم که مرا فحشِ بدی، حقم بود
سرنوشتم بد و بیراهِ تو… بـا مـاتـم بود
***
باز هم یادِ تـو و ننگ به لـجـبـازیِ تـو
باز هم ضَعفِ مـن و حیله و اخّـاذیِ تـو
باز کابوسِ شب و وحشتِ هر فـریـادت
کوچِ شیرینِ مـن و خودکشیِ فـرهـادت
خسته از بـازیِ تـو، خسته از این فاصلهها
خسته از بود و نبودت، خسته از مسئلهها
خسته از عطرِ تـو، پیچیده در این کاشانه
خسته از خاطرههای تـو در این ویـرانـه
***
خواستم میخ شوم ، بنده چکش باشم
در جنون، نعرهزنان، بیکَس و ناخوش باشم
خواستم شعر شوم، از تـو و پایانِ تـو باز…
سوختم، پوسیدم، در تـو و زندانِ تـو باز…
خواستم قهوه شوم، در تَـهِ فنجانی که…
خسته از بهمن و سرمای زمستانی که…
خواستم مَرگ شوم ، سمتِ تـو پرواز کنم
خواستم یادِ تـو را باز پسانداز کنم…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم