یک هیچکسهایی به فردایم چه گَندی زد
مَردی که دیگر نیست، بر من پوزخندی زد
با گریه، یک زن در شبم، جیغِ بلندی زد
در گوشِ من یک خر، سخنهای چرندی زد
یکمُشت فحشِ بیاراده، در دهان چرخید…
گُم شد در این من یک تویی غمگین و افسرده
در عُمقِ من یک زن که شد سرکوب و سرخورده
صد خاطراتِ تَلخ در من، تَلخ پژمُرده
شلیکِ جیغت، نعرههایم، در زنی مُرده
من با سیاهی لشگرش، آهسته میخندید…
پاشید از اعماقِ مَردم، خندههایی گیج
در مجلسِ خَتمِ صدا، رقصندههایی گیج
در قبر میماسید، نعشِ بندههایی گیج
نانخوردنی با نرخِروز،چرخندههایی گیج
چرخید اینچرخه ولی این من نمیچرخید…
افکار، در من سخت مشغولِ جویدن بود
مَردی که دیگر نیست، مشغولِ دویدن بود
در پُشتِبامِ من، زنی فکرِ پریدن بود
خر با وَلَع در شهر، مشغولِ چریدن بود
میمُرد من با بیخیالی، خلق میخندید…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم