در روبروی آیـنـه، میسوخت زن در خویش
با نفرت و بغض و خشونت، غرق در تشویش
خیره به فردایی که بیرنگ است، بیش از پیش
آیـیـنـه از رنج و تاسفها… تَرَک برداشت
زن پشت بر آیـیـنـه کرد و چشمها را بست
از شدّتِ حَجمِ گذشته… غـمزده، سرمست
بیحوصله، بیهیچکاری، دست روی دست
خود را لَـگَـد کرد و قَدَم سوی دَرَک برداشت
با یکبـغـل از خاطراتی خسته و بیرنگ
میرفت زن از این حوالی گیج و ویج و منگ
هی دور میشد از خودش… فرسنگها فرسنگ
آن دورها: «عَـرعَـر»… صدای مردمی اوباش
زن در میانِ گـورِ خود، آرام خوابید و…
بود و نبودِ هـیـچکـس را برنتابید و…
خورشید هم خاموش شد، دیگر نتابید و…
قصه به پایان میرسید… اما… ولی… ایکاش…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم