”آقای ب” همهجا را برای یافتن او درنوردیده بود: بیمارستانها، تیمارستانها، مریضخانهها و همه دارالشفاهای اطراف. حتی در کلیساها، کنیسهها، آتشکدهها و صومعهها نیز سراغش را گرفته و یکبار پا را از این فراتر گذاشته، تمام کوچه پسکوچههای شهر را برای یافتنش ردزنی کرده اما اثری از او نیافته نبود. انگار که نان شده و سگ آن را خورده بود. عاقبت عطایش را به لقایش بخشید و دست از جستوجو برکشید.
پیشتر مشکلِ حادّی نداشت. لقمهنانی از صدقهسریِ مواجبِ بازنشستگی بلعیده و دلخوش به تداومِ روزمرگی- همچون مردمانِ عاقل- روز را شب میکرد و شب را روز. آخرِ تابستان نیز دستِ ضعیفه را گرفته و به امامزاده بیرون از شهر میبُرد تا استخوانی سبککنند و دماغی چاق.
همهچیز بر وفقِ مُراد بود تا آن که یک روز صبح، همین که از خواب بیدار شده و برای مهیا کردن چاشت، جامه بر تن کرد تا راهیِ نانوایی شود، چشم به اطراف انداخت و دید که بهقولِ معروف: جا تَر است و بچه نیست. تا غروب منتظر ماند اما خبری نشد. از آن پس کارش این بود که پیرامون را – ناامیدانه- جستجو کند. اما هرچه بیشتر میگشت، کمتر به نتیجه میرسید. آن روزمرگیِ روتین و غیرسمپاتیک، جای خود را به جوشوخروشی نامعقول داد و “آقای ب”، همچون دیوانگانی که مسیرِ دارالمجانین را گم کرده باشند، سر به زیر انداخته و همچون الاغِ آسیاب، هر روز در پی او به دور خود میچرخید.
این تکاپو تا مدتها ادامه داشت اما چون نتیجهای در پیِ آن نبود، به تدریج ناامید شده و حتی به عُزلتنشینی نیز اندیشید. وانگهی درست در لحظه آخر، هنگامی که سرگرمِ خودخوری و لااُبالیگری بود، ناگهان به یاد آورد که هنوز یکجا را بازدید نکرده است: «خود».
بیل و کلنگ بر دست گرفت و خیش بر کمر بست و مشغولِ شُخم زدن خویش گردید. هرچه بیشتر خود را میکاوید، امیدوارتر میگشت. سرانجام زمانی که تمامِ خویش را به هم ریخته و متلاشی کرده بود، در لابلای ذرههای تکّهتکّه شده خود، او را یافت. دیر بود اما دلچسب… در واپسین نفسهای خود او را دید و خشنود از اینکه با منهدم ساختنِ خویش، به نتیجه مطلوب رسیده است، چشمانش را بست و جهانِ هردنبیل را به مقصدِ نیستی بدرود گفت.
”آقای ب” در واپسیندم توانست آگاه شود که دیوانگی کارِ دیوانههاست. باید بیتوجه به چشمغرّههای مضحکِ عاقلان، دیوانگی کرد و چه خشنود بود که در پایانِ راه، به حقیقتِ دیوانگی پی برده و بیتوجه به نگاههای سرزنشآمیز خلق، دیوانگی کرده بود.
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها