Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

کتاب‌های بهمن انصارییادداشت‌های بهمن انصاری

غزل پست مدرنداستان‌های کوتاه

نحسی فطری

”مرد پیر” همچنان‌که بی‌تفاوت و لجوج، به گُل‌های کهنه‌فرشِ‌ وارفته می‌نگریست، دستی به سر و صورت کشیده و گفت:

«مسئله اینجاست که هیچ‌چیزْ در اختیارِ آدم نیست. یک نحسیِ فطریِ سِرتِقی از بَدْوِ تولّد، یقه را گرفته و از سر‌و‌کلّه آویزان شده است. از ‌همین‌ روی است که دست به هرکاری می‌زنیم، نتیجه نهاییِ آن عَبَث و فلاکت‌بار است.

در عُنفُوانِ جوانی هَوَسِ مُطرب‌بازی به مغزِ بیمار خطور کرده و با هزار امید، مِزقان کوک گردید به جهتِ ساز و آواز. باری با‌وجودِ توانایی‌های بالقوه، هرچه زور زده شد، به کامیابی ختم نگشت. آن‌قَدَر لَکّ‌‌ولّک کردیم که نهایتاً یک روز چشم گشودیم و دیدیم که قافله رفته است و ما غافل مانده‌ایم. طولی نکشید دست به دامنِ – به‌اصطلاح- انرژی‌های جوانی، رو به شغل‌های پراکنده آورده و از حمّالی و کارگری و توسری‌خوری، تا کارمندی و امورات دفتری و دستکی را تست کرده و در یکایک آن‌ها با پوزه به زمین خوردیم. گویا این نحسیِ فطری، کار و زندگیِ خود را رها کرده و فقط به دنبالِ ما راه افتاده بود تا هرجا که خواستیم گامی جهتِ بهبود اوضاع برداریم، جفتکی پرانده و ما را از حرکت بازدارد. مُنتها ظاهراً یا ما پوست‌مان کُلُفت بود و یا دُزِ حماقت‌مان سر به فلک داشت که باز با افکارِ دل‌‌خوش‌کُنَک و شیره‌مالی بر سرِ شعورِ خویشتن، به دنبالِ سوراخِ دیگری می‌افتادیم. یک ‌چند کاغذ و قلم را بسانِ منجیِ رهاننده اقبال از این اوضاعِ اسف‌بار یافته و در‌ میان نوشتنِ انواعِ خزعبلات، چشم به فردایی درخشان دوختیم. مَعَ‌هذا فردای ما در‌ میانِ سرگین و مدفوعِ بز‌ها مدفون بود و یک‌ کوششِ بیهوده و بی‌فرجامِ دیگر نیز به روی دست ماند.

با این اوصاف چه می‌شد کرد؟ حالا گیریم که کوشش ما کم بود و کم‌کاری از خودمان. لیکن نگون‌بختی تا کجا که به اندازه همان کوشش ناقص و پُرکاستی نیز چیزی نصیب‌مان نگردید؟»

”مرد پیر” برای چاق‌کردنِ نفس، دمی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

«اجابتِ ‌رضای‌ نَفْس با بوسیدنِ دخترک‌های زیادی به انجام رسید. باری همچون استر و یابو تنها برای تُف‌مال‌کردنِ آتشِ شهوت بود و نه از حرارتِ جادوی عشق. یک‌بار هم که دری به تخته خورد و دل، نگاهِ نافذِ زنی را خریدار گشت – باز هم بنابر ‌همان نحسیِ تعریفی- ناکام گردیده و ضعیفه در دامانِ صاحبش رؤیت شد. حالا بماند آن ‌که خُمس افرادی که از کنارمان گذشتند، پا روی شعورِ خویش گذاشته و یک دل نه صد عاشق و دلباخته نداشته‌های ما شدند! فردا ‌روزی نیز رَم کرده، عنانِ اختیار از کف داده و با نثار یک‌ بغل فحش و ناله و نفرین بر پیکرِ ما و اجدادِ در خاک‌مان، سرِ خر را کج کرده و به سوی ناکجای خویش خزیدند! لیکن این‌ها دغدغه من نیست! تا چشم‌شان هم کور شود! چِسان‌و‌فِسان جوانی که دلیل بر مطلوب ‌بودنِ خُلقیات نیست! یارو نعل پیدا کرده و پی اسبش می‌گردد! شعور که نباشد همین می‌شود! باید کلاهِ خود را قاضی کرد! آن‌که دل‌باخته کسی می‌شود که تواناییِ بالا کشیدنِ ترشحاتِ دماغِ خود را هم ندارد، یا کور است و یا از قوه‌ی شعور، بی‌بهره! به¬هر جهت، این وقایع مشخص کرد که این نحسیِ مسخره، نه فقط آواری است بر سر من که مصیبت و عذابی است بر هر آن‌که در پیرامونم دَمی را بر سبیلِ پلکیدن بگذراند!»

”مرد پیر” نفسش بند آمده بود. ظاهراً نا و توان ادامه ‌دادن نداشت. گویا اندیشه‌ای آزار دهنده، مشغولِ جویدنِ مغزش بود. “مخاطب” ساکت نشسته و در انتظارِ شنیدنِ باقی ماجرا، دندان می‌خایید. مردک که انتظارِ “مخاطب” را متوجه گردید، این‌پا‌ و ‌آن‌پایی کرده و با بی‌حوصلگی، نُطقِ خود را این‌گونه به اتمام رساند:

«تنها مسیری که تجربه‌نشده رها ماند، گریختن از خراب‌آباد بود. هربار که قُبُل‌منقل را بار یابو کرده و عزمِ هجرت را در سر پروراندیم، نحسیِ سمج -که شاید می‌پنداشت با رسیدنِ ما به ناکجا، دستش از دامنِ حقیر کوتاه شده و دیگر توانِ به‌گند ‌کشیدنِ سرنوشت را ندارد(!)- چنان تبدیل به زنجیر و مسمار شده و بر پر‌و‌پاچه می‌پیچید که نه ‌تنها تواناییِ هجرت سلب می‌گشت، که حتی برای رفتن به مستراح نیز – با بی‌آبرویی(!)- نیازمندِ یاری اغیار می‌گشتیم! بر پدرش لعنت که همه فانوس‌های امیدِ ما را خاموش کرد! بگذریم… بدبختی که یکی دوتا نیست! جناب شتر را گفتند چرا گردنت کج است؟! فرمودند کجایم صاف است؟! حکایت ماست!»

”مرد پیر” پس از گفتن این جمله لِنگ‌و‌پاچه را برچیده و سلانه‌سلانه به سوی تخت‌ِخوابش خزید. “مخاطب”- غرق در تفکر- خیره بر چین‌و‌چروک‌های صورت و خمیدگیِ کمرِ “مرد پیر”، در کوششی نافرجام برای عدمِ‌‌درک‌ِ جملات بی‌سَر‌ و ‌تَهِ او تقلّا می‌کرد. مَعَ‌ذالک آگاه بود که پیری است و هذیان‌گویی‌های توخالی‌اش! شاید این خزعبلات نیز از آن‌دسته جملاتِ بی‌سر‌و‌پیکری بود که آدمی پیش از هَضم شدن در معده گورستان، برای تخلیه غَم‌بادهایش قِی می‌کند…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

دانلود کتاب کتیبه‌های کوروشدانلود کتاب اساطیر ایرانیدانلود کتاب زرتشت و زرتشتیاندانلود کتاب شهریاران طبرستاندانلود کتاب انقلاب مشروطه
دانلود رمان مسلخ روحدانلود کرگدنیسمدانلود کتاب " سرزمین جذامی‌ها "دانلود کتاب چنین گفت حافظ

دانلود کتاب‌های نایاب در کافه کتاب

آتشکده آنلاین مجازی زرتشتیان

Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe