کلاغِ پیر در ارتفاعِ کم، در میانِ شاخههای بیبرگِ درختِ نیمهجان، ناامیدانه میچرخید. قارقارِ دلخراشش، دلِ مَرد را تراش میداد. مَرد اما سردرگریبان، همانگونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، میکوشید تا با اندیشیدن به هیچ، درمانی برای دردهایش بیابد.
– «سرانجامِ این نوشتهها چه خواهد شد؟»
سگی فرتوت، پوزه بر خاک میمالید و ملتمسانه از مادرِ هستی، از این زمینِسخاوتمند تکّهاستخوانی را طلب میکرد. تکّهاستخوانی از دنده نخستین مخلوق، یا تکّهای شکستهشده از جمجمه یک نئاندرتالِ عاشق که شاید اکنون پس از چهلهزارسال مدفونشدن در رَحِمِ این مادرِسخاوتمند، قِی گردیده و او را از گرسنگی – در این سوز و سرمای خشکِ پاییزی- نجات دهد. هر زوزه دلخراشِ سگ، دلِ مَرد را تراش میداد. مَرد اما سردرگریبان، همانگونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، میکوشید تا با اندیشیدن به هیچ، درمانی برای دردهایش بیابد.
– «من خستهام، من خستهام از سوختن و درد کشیدنِ زخمهای عمیقِ تو…»
در حفره تنگ و تاریکی در قلبِ درخت، جغدِ پیر چمباتمه زده و با چشمانی کمسو، مرگ را انتظار میکشید. دردهایش را شکیبا بود. تنها گاهی منقارِ کوچکش را درونِ پرهایش فرو میکرد و یکی از محکمترین و قدیمیترین پرها را میکَنْد و از جا درمیآورد تا شاید با این دردِ مقطعیِ اندامش، برای لحظهای از دردِ دائمیِ افکارش فارغ شود. سکوتِ او، دلِ مَرد را تراش میداد. مَرد اما سَردرگریبان، همانگونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، میکوشید تا با اندیشیدن به هیچ، درمانی برای دردهایش بیابد.
– «سردی نگاهم چه کسی را میسوزاند؟ من محکومم، من محکومم به نیستی…»
کلاغ پیر بر روی سرِ مَرد بنشست. با کوبیدن منقارش بر فرق سر او، روزنهای ایجاد کرد و با ولع، تودههای نرم و خاکستری مغزِ مَرد را تکّهتکّه بیرون کشید و شروع به بلعیدن کرد.
سگِ فرتوت، چند گامی خود را جابجا کرد و در کنارِ مَرد بنشست. مغموم بر مَرد نگاهی بیانداخت و ناگزیر، دندان بر استخوانهای ساقِ پای او انداخته، با ولعْ مشغولِ جویدنِ آن شد.
جغدِ پیر بر حالِ مَرد گریست.
مرد اما سردرگریبان، همانگونه که به درختِ خشک و عریان تکیه داده بود، خیره به ناکجا، میکوشید تا با اندیشیدن به هیچ، درمانی برای دردهایش بیابد…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها