آن مَرد که اگر تا خِرتِناق دستش را در عسل میکرد و در دهانِ خلق میگذاشت، باز هم گازش میگرفتند، نهایتاً دیروز انتحار کرد.
مَردک از مالِ دنیا و برکاتش بیبهره بود. نه سکه سیاهی در اعماقِ توبرهاش یافت میشد، نه املاک و ضیاعی داشت، نه امتعه و اسبابی و نه عائله و زاتولی. روز را با قُرومقُرومهای زیرِلب و غُرغُرهای مضحکانه شب میکرد و شب را با مکیدنِ سماق، به روز میرسانید. گویا زمانی که آغُلِ برّهها را از طویله بُزها جدا میکردند، او نیز فراموش شده – و با آنکه زبان نافذی داشت اما- در قضاوقدرش بینصیبی از آسایشِ دنیا نوشته شده بود.
معروف بود که پیشتر در مقاطعی، سالوسی پُرطمطراق بود و برای خود کرّ و فرّی داشت! میگفتند کلاغ را رنگ میکند و بهجای خروس در پاچه خلق میچپانَد! حتی درمیانِ عوامْ شهرت داشت که با رقصاندنِ قلم بر روی کاغذ – در نهایتِ شوکت و هیبت- چنان بادی در آستین انداخته و بهگونهای فِتق امور را رِتق میکند که رجالِ کشوری و لشکری انگشتِ حیرت به دندان گزیده و بر سر خود میکوبند! وانگهی این خزعبلات، حاصل تراوشِ اوهامِ جماعتِ بیمار بود. آخر او کجا و این افسانهها کجا؟!
مَردک برای گذرانِ امورِ زندگی، بیسیاستتر از این سخنان بود. چندباری در کورانِ پیچوخمهای دنیوی، کوشیده بود تا آندسته از مردمانی که در دیلاقی چون چنار و در بیبُتِّگی بسانِ شترِ صالح بودند را تکانی داده و به سوی پویش و بالندگی سوق دهد. اما از بختِ واژگون، هربار متهم به دزدی و دریوزگی گردیده و با سَرخوردگی به کُنج عُزلتش بازمیگشت. مَعَذالک بیجُربُزهتر از این حرفها بود که با خوردنِ کلهاش به سنگ، عاقل شود و احتمالاً از همین اشباعِ حماقت بود که در امور گوناگون، بارها از همان سوراخِ تعریفی، گزیده گردید.
با این حال در اوجِ ناامیدی، گهگاه کوششهایی نیز به انجام میرسانْد. چندباری سر از گریبان بیرون کشیده و گله و شکایاتش – از نساختن دنیا- را پیش قضّات برده، خواهان رسیدگی به امورِ اسفبارِ معیشتی و درآمدنِ هشت از گروِ نُه و اندیشیدنِ تدبیری برای چرخیدنِ چرخهای زندگیاش، گشته بود. باری هرگز به نتیجه نرسیده و هربار به خانه اول و مکیدنِ سماقِ شبانهاش، عودت داده میشد.
آن مَرد که اگر تا خِرتِناق دستش را در عسل میکرد و در دهانِ خلق میگذاشت، باز هم گازش میگرفتند، دیروز نهایتاً دریافت که انتظار از خلق، احمقانه است. آخر گاو که گاو را شاخ نمیزند. به اطمینان رسید که روزگار را بیشیلهپیله سپری کردن، با شکمِ چسبیده به کمر و چشمانِ گودافتاده، شدنی نیست. لذا در نهایت قناعت و بیچشم داشت به حقّ و حقوقِ نداشتهاش از زَر و زیورِ دنیا، بدون گذاشتنِ تخم و تَرَکهای از خویش، انتحار کرد.
از دیروز آسمانْ ابری و امورِ جهان بیسرور است. در زیرِ طاقِ مخروبه هستی، بُلبُلان خاموش و خر در عرعر است….
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها