گامبهگام، شانهبهشانه، دوشبهدوش در کنار یکدیگر حرکت میکردند. در زیر پاهایشان سِرگینِ داغ و آبدارِ بزهای نگونبخت، میترکید و از هم میپاشید. مَرد در اندیشه هیچ بود و زن در اندیشه شیرینیِ سیبهای سرخ. اتهامشان پایبندی به سکوت و حکمِ محکمه، دوختهشدنِ لبهایشان بود. تکاندادنِ سنگینیِ نعش، دشوار بود. اما چاره دیگری هم نبود. امیدوارانه بر دردِ خود شکیبا بودند و احمقانه گام برمیداشتند تا شاید در فرجامِ کار – البته اگر تا آنزمان جانی برایشان باقی مانده باشد- با یک خودکشیِ لذیذ، تمامِ احکامِ ابلاغی را به چالش بکشند.
مَرد با خود اندیشید:
«عادلانه نیست. اما عجالتاً بد هم نشد. دستکم از هوای همیشه آلوده دوزخ و دود و دم و سر و صداهای گوشخراش و کشندهاش راحت میشویم. آری! هماکنون در این هوای مطبوع، از رایحه خوشِ مستراح، لذت خواهیم برد!»
زن هنوز گیج بود. خبطِ خود را درک نمیکرد. با خود اندیشید:
«در میانِ دودِ اگزوزِ خودروهایی که زپرتشان غمسوز گشته و تِرتِرهای اعصاب خُوردکنِ موتورهای قُراضه و غرق در میانِ ساختمانهای کجوکوله نخراشیدهای که سر به فلک کشیده و تاریکی را به ارمغان آوردهاند، یافتنِ درختی نیمه خشکیده که هنوز چند سیبِ نیمهگاز زده در میانِ شاخ و برگهای کچلش باقیمانده بود، نعمتی بس عظیم است. نیست؟ پس مجازاتِ ما از چه روی است؟»
***
زمین برعکس میچرخید و خورشید در اندیشه بلعیدنِ کائنات بود. “گالیله” از چرخشهای پیدرپیِ زمین، احساسِ تهوُّع داشت. “سقراط”، شوکران را بر صورتِ اژدها تُف کرد. “گرشاسپ” در انتظارِ بیداری، خمیازه میکشید. “آشیل” به نبرد با تاریکیها میاندیشید. “کارگرانِ سازنده اهرام” عصیان کردند. “مایاها” با نفرت، “کریستفکلمب” را در افکارش غرق کردند. “گوپدشاه”، سُم از خوشحالی بر زمین میکوفت. “نئاندرتالها” بیخیالِ “اسکیموها” به ناکجا میگریختند. سرزمینِ “وایکینگها” در زیرِ امواجِ سونامی، محو شد.
تیترِ روزنامههای صبح، حاکی از آن بود که حسابکتابِ زمین بدجور درهمپیچیده است!
“بِکِت” در گورِ خود، ریزریز خندید!
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها